نمی دونم برای کسی که هنوز یکسال از فوت پدرش نگذشته انجام و پیش بردن این همه کار طبیعی هست یا خیر. اما من تلاش زیادی در این مدت انجام دادم هم به خاطر ترس از فقدان پدرم و اینکه با نبود چنین پشتوانه ای بایستی با زندگی ام چه کار بکنم؟هم به خاطر غمی که یک باره فضای زندگیم رو احاطه کرد و تنها با مشغول کردن خودم می تونستم این وضعیت رو تحمل کنم. بعضی روزها اینقدر کار می کردم که شب ها از درد نمی تونستم بخوابم اما باز روز بعد شروع می کردم.غم می تونه خیلی قوی باشه انگار لباس رزم می پوشه و به جنگ تو میاد،من می خواستم قوی تر باشم و یک لحظاتی واقعا نمیشد یک لحظاتی باید اجازه می دادم اون پیروز بشه تا بتونم دوام بیارم و انرژیم رو جمع کنم برای ادامه دادن.کم کم باهاش کنار اومدم با غم با وجود و یادآوری مداومش در لحظاتم ،فهمیدم نباید باهاش بجنگم .باهاش حرف هم نمی تونم بزنم بهش امید واهی هم نمی تونم بدم.می ذارم هرکاری دوست داره با روح و روانم انجام بده. فقط نادیده اش می گیرم و قدم هام رو جلو می برم ،می دونم هست و گاهی دستش رو میاره جلو و نمیذاره انگشتام توان داشته باشن تا کاری رو جلو ببرم.اما باز جلو می رم.ممکنه به هیچ جا نرسم ،بعضی روزها هم حتی نمی ذاره یک قدم جلو برم.اما در ذهنم فکر می کنم یک قدم هم جلو نرفتم و غم توی چشمام زل می زنه. بعد فرداش یک قدم کوچیک می رم جلو. از وقتی به این شهر برگشتم برنامه هام خوب پیش نمیره اینجا من رو یاد تمام سالهایی که انگار در حبس بودم، می اندازه. من اینجا دوستان خوبی داشتم و دارم اما دوست همفکر نداشتم و به کتاب ها هم دسترسی نداشتم.اینجا جایی هست که من از فرط تنهایی و نداشتن همفکر به فضای مجازی پناه بردم و اولین وبلاگم رو درست کردم تا با همفکرهام حرف بزنم. چون اینجا امکانات برای کسب مهارت برای کسب آگاهی در حداقل ترین وضعیت هست اگر هم باشه با کمترین کیفیت و بیشترین هزینه هاست و برای طبقه من نیست. تنها چیزهایی که به زندگیم معنا می ده امید به یادگیری بیشتر و کسب مهارت هست حتی اگر ازش هیچ پولی بدست نیارم!من مشکل مالی ندارم چون سبک زندگیم جوریه که می تونم با حداقل ها زندگی کنم ،مهمانی های آنچنانی نمیرم،دوستانم رو از طبقه خودم انتخاب می کنم تا نخوام به خاطر هم اندازه شدن با اونا هزینه های گزاف بدم. خودم رو تربیت کردم که درگیر مد و ظواهر نباشم. سه سال با کفش سی هزار تومانی ام سر می کنم و کفش تازه ای نمی خرم.نه خسیس نیستم! تنها هزینه هایی که دارم بابت خرید کتاب یا کارگاه ها و کلاس های آموزشی هست.استاندارد من برای زندگی اینه:فقط برای یادگیری خرج زیادی بکن. عمر کوتاه و زمان باارزش و چیزهایی که از نظر خیلی ها باارزش هست برای من بی معنی و بی ارزش.
تا قبل از 25 سالگیم فکر می کردم اینها صرفا ایده آل های ذهنی من هست و من هم در عمل و در زمانش به آدم دیگه ای تبدیل می شم که انتظارات متفاوتی داره. اما بعد از تجربیات 25 سالگی زمانی که در مواجه با انتخابی قرار گرفتم که مختصات یک زندگی لاکژری رو دربرداشت اما من مسیر دیگری رو انتخاب کردم،خودم رو بهتر شناختم. فهمیدم من نمی تونم جور دیگه ای زندگی کنم.همچنان دوست داشتم کتاب خانه ام رو گسترش بدم،بنویسم و به کلاس های تازه ای برم. من شیفته یادگیری در زمینه مورد علاقه ام بودم و لباس های مارک، هدیه های گران قیمت ،ماشین های لوکس فقط به تنهاییم وسعت میداد،با گذر زمان حس می کردم دارم تبدیل به یک شی میشم.یک شی بی ارزش . جدا شدن از عادات گذشته کار بسیار سخت و دشواری هست.تو یک شبه نمی تونی به چیز دیگه ای بدل بشی. حالا بهتر می فهمیدم چرا در کتاب کوچیکی که در 14 ،15 سالگیم خوندم نوشته بود:این عادات تو هستن که تو رو میسازن،حتی اگر به انجام کاری ایمان نداری به انجامش تظاهر کن تا برات درونی بشه.
میدونی چی دلم می خواد؟ با دوستام دوباره برم کوه، مسیرش هم سخت باشه، هم سخت باشه هم ترسناک، جوری که به سرم بزنه نکنه الان زندگیم تموم بشه؟ فقط وقتی با دوستام میرم کوه بی معرفتی های آدم هایی مثل تو یادم میره. ببخشید که اندازه نیستیم!
یه وقتایی حس هام رو با خرده روایت ها و زنجیره خیالاتم می تونم بگم،خوبه؟
مردک سمساری یه یهودی با کلاه کوچک و ریش بلند و ابروهای پر پشت با ته لهجه ای که انگاری ساعتی پیش واژه های عبری زیادی رو توی دهانش قرقره کرده،می گه:نمی ارزه خانم!این آت و آشغال ها رو من نخرم ،گوشه خونه تون می پوسه. شریکش آستین لباسش رو میگیره و دهانش رو به گوشش نزدیک می کنه و پچ پچ می کنه. مردک سمساری دستی به ریش های بلندش می کشه : اگر صدتا کم کنی،می برم.
رضایت می دیم، چرخ خیاطی با سوزنی که روی فرم آبی مدرسه ام پایین آمده،بخاری گازی با جای پای ما تو دل سرمای سوزنی و چک چک جوراب های خیس و صدای برخورد قطره های آب با شعله های آبی بخاری که سرخش می کرد، چادر مسافرتی با کله هایی که ازش بیرون می موند و زل ستاره های شب میشد ، همه رو توی وانت آبی زوار دررفته اش جا می ده و تلق تلق کنان دور می شه.
در مرحله عجیب و سختی از زندگی هستم که بیش از گذشته به صبر،استقامت و امیدواری نیاز دارم. مسائل سخت تر تلاش بیشتری از تو برای حل کردنشون می طلبن. من چند سال از زندگیم رو با تصمیمات بدون فکر از دست دادم و برای جبران آن چند سال باید از زمانم درست تر استفاده کنم. اگر از محدودیت های جغرافیایی که آنتی تز من در مقابلش بلندپروازی بود، بگذریم.اگر از مشکلات شخصی که همیشه سعی کردم با فکر کردن حلشون کنم و به نزاع ها پایان بدم،بگذریم. اگر از تلاش های شبانه روزی و پیوسته ام برای رسیدن به هدفم ،بگذریم. اگر از دایره ارزشمند و متنوع دوستانم که الان شبیه یک گنجینه بزرگ و بینظیر شدند،بگذریم. اگر از تلاشم برای بهتر کردن توانایی نوشتنم از یک روزانه نویس صرف به اصلاح نقیصه های نوشتنم، بگذریم.می رسیم به سه سالی که به نظرم بیهوده طی شده.
البته مرور 29 سال از زندگیم نشون می ده من جز معدود افرادی بودم که به درستی از عمر و زمانشون استفاده کردن و اصلا شبیه صبای بیست سالگیم نیستم و حتی در آن سه سال هم مشغول کسب یک سری تجربه بودم.اما با سقف توانایی هام خیلی فاصله داشتن و برای همین از دست رفته حسابشون می کنم.(از جمله مشکلاتی که کمال گراها دارن!) این روزها فهمیدم قد بلند ماشین دندان لیمینت شده داشتن شغل و همسر! به عنوان مزیت های اجتماعی دسته بندی می شن. خب اگر با این استانداردها به من نگاه کنید قاعدتا امتیاز مطلوبی کسب نمی شه .اما اگر بخوام با استاندارهای خودم نگاه کنم من همه اون چیزهایی که می خواستم رو عملی کردم! و الان فقط دومورد از لیستم باقی مونده.
این دو مورد جز سخت ترین و پیچیده ترین مواردی هست که باهاشون مواجه شدم و حل کردنش انرژی و زمان زیادی از من می گیره و فکر اینکه محقق نشن،کلافه ام می کنن. محدودیت زمان و وجود پارامترهایی که خارج از اراده من هست، اضطراب زیادی بهم وارد می کنه طوری که دیگه مثل گذشته حوصله حرف زدن ندارم.این نگرانی اینقدر تمام ذهنم رو درگیر کرده که جلوی پیشرفت سایر پروژه های شخصیم رو گرفته و شب ها اجازه نمیده خواب راحتی داشته باشم. و اگرچه همچنان به تلاشم افتان و خیزان ادامه می دم اما نور امید در قلبم روز به روز کم سو تر میشه. عجیبه که بارها در این وضعیت قرار گرفتم اما موقعیت های متفاوت و مسائل سخت تر و بزرگتر راحت تر و سریع تر می تونند من رو آشفته کنند.
برای همین تصمیم گرفتم دوباره اینجا بنویسم. یادداشت های روزانه ای که از این اضطراب کم کنه و توان ادامه دادن بهم بده.
اگه یکی باشه که دلم بخواد باهاش موسیقی گوش کنم تویی پریسا! من دلم برا هیچ کسی تنگ نمیشه اما برای تو تنگ میشه پریسا! من دلم برای همه لحظه هایی که کلماتم رو قورت میدادم چون می ترسیدم بهت بگم، تنگ شده پریسا و دلم برای همه لحظه هایی که باهات بی ترس و لکنت حرف میزدم، تنگ شده پریسا. من دلم برای زلالی و صداقت تو که نایابه، تنگ شده پریسا. و دلم برای همه لحظه هایی که بهم قوت قلب میدادی که قوی تر باشم، تنگ شده پریسا. من اینا رو اینجا می نویسم، چون میدونم تو اینجا رو می خونی و خجالتی تر این هستم که همه اینا رو مستقیم به خودت بگم پریسا. این رو به بقیه چیزایی که ازم میدونی اضافه کن پریسا!باشه؟
· آدمیزاد قبل از آنکه به چیزی برسد ،حرص آن چیز را دارد،وقتی رسید برایش بی رنگ می شود،انگار نه انگار !تازه یک آرزوی جدید کم کم سرو کله اش پیدا می شود و در قلبش جا باز می کند و لنگر می اندازد.بعد فریاد واویلا سر می دهد یا به آن می رسم یا بدبخت می شوم! بعد این آدم دو پا می افتد دنبال آرزوی جدیدش!فکر می کند به این یکی که برسد خوشبخت می شود ،آرام می گیرد،به خودش افتخار می کند، تنهایی رختش را جمع می کند می رود پی کارش ،آدم ها احاطه اش می کنند. اما نه! تا رسید، آرزوی بعدی خوش را نشان می دهد و آرزوی بعد و همینطور ادامه می یابد.
· مستند the arrivals را اولین بار که دیدم خیلی متوجه ابعاد مختلف این مستند نمی شدم، بعد از انتشار این مستند یک موج شکل گرفت در راستای معرفی جریان فراماسونری و لژهای مخفی و حتی سریال های تلویزیونی در ژانر تاریخی متاثر از این جو مسلط در جامعه ،ساخته شدند ،رائفی پور بعد از این مستند معرفی شد و شناخته شد و طرفدار پیدا کرد و سالن های کنفرانس دانشگاه ها برای شنیدن سخنرانی هایش، پر شد. رائفی پور هیچ دانشگاهی را جا نمی انداخت. فن بیان خوبی داشت و رگ خواب جوان ها هم دستش بود، می دانست چه طور مخاطب را با خودش همراه کند. چیزی بیشتر از یک دانشجوی حسابداری(اینطور که خودش می گفت) به نظر می رسید. ما بین حرف هایش یک خاطراتی تعریف می کرد که فکر می کردی با سازمان های اطلاعاتی ارتباط دارد. اشارات مستقیمی می کرد به رمز شناسی و کد شکنی. آن اوایل از این حرف ها می زد. بعدا پیگیرش نشدم بشنوم که باز هم می گوید یا نه. از ارتباطش با پور ازغدی هم می گفت که ظاهرا بعضی سمینارهای خارج کشور را با هم می رفتند. خاطرم هست بدست آوردن اطلاعات درباره بیوگرافی اش سخت ترین کار آن روزها بود.هیچ شناسنامه مجازی نداشت. از این طرف و آن طرف می شنیدی که دانشجوی حسابداری ست ،خیلی باشد فارغ التحصیل است و یک علاقه مند است و صرفا مطالعه داشته. اما خاطراتی که از خودش تعریف می کرد ،هیچ ربطی به یک دانشجوی ساده نداشت. بعضی چیزها که آن وقت ها درباره کد عملیات یازده سپتامبر و جاسازی اش در وورد قدیمی می گفت،درست در آمده بود.من خیلی از حرف هایش را فقط نمی شنیدم،یادداشت می کردم و واقعا می رفتم تحقیق می کردم ببینم درست است یا نه. مثلا همین کدگذاری وورد یکی از حرف هایش بود که درست درآمده بود و خب چیز ساده ای هم نبود که بگویید رائفی پور در ساخت آن دست داشته و از خودش درآورده.اما در کل حرف هایش و خاطراتش همانطور که گفتم شبیه یک دانشجوی حسابداری نبود. من همیشه به ظهور یکباره او بعد از انتشار مستند مشکوک بودم. یک دفعه ای پیدایش شده بود ما بین حرف هایش هم این مستند را رد می کرد ،چرا که این مستند اشاره ای به حکومت ایران و انقلاب اسلامی ندارد،این استدلال من نیست،نقل قولی از رائفی پور است که به همین دلیل این مستند را فاقد اعتبار می دانست. بهرحال هرچقدر سعی می کردم بفهمم این آدم از کجا یک هو سرو کله اش پیدا شده و چرا حرف هایش با هم همخوانی ندارد، به در بسته می رسیدم.هیچ اطلاعات درست و حسابی بدست نمی رسید. الان هم سرچ کنید می بینید یک کلمه استاد قبل از اسمش آمده اما چیزی بیش از این نیست،حامیان دو آتشه اش او را استاد کردند. رائفی پور هم یک پیامبر عصر جدید است از ناکجاآباد پیدایش می شود،همینطوری الابختکی استاد می شود، با هنر سخنوری اش مخاطبانش را متقاعد می سازد و می رود تا هیجان بعدی.این میانه اعتقاد جمعیت حزب الهی به امام زمان موتور اعتماد به رائفی پور را گرم می کند و اینکه او دقیقا کیست و این اطلاعات را از کجا آورده کسی را قلقلک نمی دهد.بگذریم.چند سالی از انتشار این مستند گذشته با یک سرچ ساده می توانید قسمت هایی از آن را مشاهده کنید.هشت سال پیش من عضو یک انجمن دانشجویی زیر مجموعه جریان های حزب الهی بودم که جز اولین گروه هایی بودیم که مستند را دیدیم ،از روی آن کپی کردیم و انتشار دادیم. حالا بعد از گذشت چند سال دوباره چند قسمتی از آن را تماشا کردم به سایت مرتبطی(به زبان انگلیسی) سر زدم،نظراتی که نوشته شده بود را خواندم.مثلا یکی نوشته بود این مستند کپی ست و ادامه داده بود به این خاطر که از سکانس های فیلم ارباب حلقه ها استفاده کرده و سعی کرده مضمون این فیلم را به هدف مورد نظر خودش ربط بدهد. یک عده ای هم درباره داروین و اعتقاد و عدم اعتقاد به آن پای پست نظر داده بودند.یکی هم یک متن کامل نوشته بود و گفته بود بی ارزش تر از آن ست که نقدش کنم ،سازنده این مستند کاری پیش پا افتاده را ارائه داده و سعی کرده طرح واره ذهنی خود را که منطبق با اعتقاداتش است با کنار هم گذاشتن تصاویر محقق کند و حتی به هدفش هم نرسیده.» به نظر می رسید این مستند از سمت غرب با استقبال خوبی مواجه نشده و بازخورها اغلب منفی بود به غیر از نظراتی که از اسم نویسنده ها می شد فهمید که مسلمان هستند.اما با این وجود،گذشته از تمام نقدهایی که درباره این مستند ،خواندم همچنان معتقدم این مستند یکی از روشنگرانه ترین مستندهایی ست که ساخته شده که با جریان غالب سر نزاع دارد. معتقدم این مستند درباره مسئله ای فراتر است که حتی سازندگانش ممکن است روی آن خیلی تاکیدی نداشته باشند،صحبت می کند:کنترل ذهن. کنترل ذهن از دستاوردهای دولت های مدرن ست که با استفاده از رسانه ها،افراد را به حالت خلسه آوری می برند و از آن ها برده هایی مطیع می سازند که حتی به حصاری که آن ها را احاطه کرده اعتراضی ندارند و معتقدم سیستمی که در کشور ما هم حاکم است اگرچه ابتدا از انتشار این مستند استقبال کرد اما با گذشت زمان متوجه پیام اصلی این مستند شد و برای همین با استفاده از جریان رائفی پور سعی کرد که آن را از اعتبار بیندازد. آنها تمرکز را روی یک گروه خاص به نام فراماسونری بردند و پیام اصلی این مستند را تحت الشعاع قرار دادند، مخاطب ها هم به دلیل شکل روایت این مستند دچار کج فهمی شدند، در کنار همه اینها رائفی پور مباحثی که در این فیلم مطرح می شد را تا سطح ملی تنزل داد تا سطح برآورده کردن نیازهایی که درون حصار مطرح می شوند تنزل داد و با روایت هایی اغراق آمیز و همراه کردن آن با روایت های صادقانه،روایت های صادقانه را از اعتبار انداخت،اما حقیقت جویان همانطور که در طول تاریخ، قدرت ها سعی داشتند موانعی برای آگاهیشان ایجاد کنند، این بار هم مثل رودخانه ای هستند که موانع را می شکافند و راه خود را پیدا می کنند.نمونه اش ظهور جریان های عدالت خواهی ست.اما قدرت حتی حاضر است بر این جریان ها هم سوار بشود تا مسیر رودخانه را به بیابان کج کند .
اما اتفاق به چه شکلی رخ میداد، پیام بدرستی منتقل میشد؟ اگر مخاطبان اطلاعات جامع تری درباره تاریخ ت و ظهور و سقوط قدرتها و مناسبات فی مابینشان داشتند، این مستند کاری بیش از ایجاد هیجان و جریان های زودگذر را سبب میشد.
نوشته اول برای ده سال پیش است.ده سال گذشته اما همچنان این چرخه متوقف نمی شود. وقتی یادداشت های قدیمی را می خوانم همزمان احساسات خوشایند و پوچی سراغم می آید.
مثل شخصیت جابر توی یکی از داستانهای هزار و یک شب تنهاییم شده بودم، از همان قصه ها که بداهه برای رفقای نوجوانیم تعریف می کردم و زنجیره آخر را نیمه کاره رها می کردم تا ترغیب بشوند برای روز بعد. جابر نسیان داشت و چون نسیان داشت نمی توانست پادشاه بشود و چون نسیان داشت یک روزی یادش رفت که اسمش جابر است و توی بیابان سرگردان شد. آن شب وقتی از سینما آمدم بیرون و سریع از کنار تو گذشتم و خواستم بروم به سمت راه خروجی، شبیه جابر همه چیز از خاطرم رفت. نمیدانستم کجایم و باید کدام سمت بروم، ترسیده بودم و هرچقدر بیشتر فکر می کردم کمتر به خاطر می آوردم، مسیر را برگشتم تا از تو بپرسم چه کار باید بکنم، اما تو نبودی و من برای اولین بار با تنهایی چشم در چشم شدم. . . ترسیدم چون هیچ چیز به خاطرم نمیرسید، ذهنم مقاومت زیادی در به یاد آوردن، می کرد،خالی شده بود از اسمم، اینکه کجایم و اصلا برای چه این ساعت شب بیرونم، هیچ کدام را به خاطر نمی آوردم، وضعیت ترسناکی بود، مثل یک سیاهچاله همه خاطراتم را می بلعید، فقط تو در خاطرم مانده بودی و نمی دانستم چرا ترسیدم و گوشه جدول پارک نشستم و گریه کردم. سعی کردم آرام باشم تا چیزی به خاطرم برسد:باید اول از این جا بروم بیرون. با انگشت اشاره آدم ها با چرخششان به چپ و راست، بالاخره از لایبرنت فراموشی و ترسم بیرون آمدم.
جهان تنگ و تاریکی بود جابر بودن.
اولین بار در یکی از صفحات مجلات نوجوانان تصویرش را دیدم،مردی لاغر با چهره ای استخوانی که پشت یک میز تحریر نشسته بود و چشم هایش را دوخته بود به چند کاغذ رو به رویش.مدیر مدرسه با آن نثر روان و خودمانی و طنازش من را شیفته قلمش کرد و زندگی پر فراز و نشیبش از عضویتش در حزب توده تا پدر سختگیر معممش تا رفتنش به اسرائیل و همسر بی روسریش که بی نسبت بود با مختصات زندگی خانوادگی اش،من را بیشتر جذب این شخصیت کرد.غرب زدگی را نوشته بود ،شوهر آمریکایی را کاریکاتوروار ترسیم کرده بود، روایت های کوتاهش از زندگی مردم ،جایی از ذهنم جهانی تازه را ترسیم کرده بود.دلایل زیادی برای دوست داشتنش داشتم،در آن بیوگرافی که در مجله به وقت نوجوانیم خواندم اول از نویسنده بودنش خوشم آمده بود،اینکه همسرش هم نویسنده بوده علاقه ام را دو چندان کرد(از آدم هایی که با آدم های شبیه خودشان همسفر می شوند،خوشم می آید)،گفته شده بود با دو دستش قادر بوده بنویسد،با خودم گفته بودم:عجب هوش و ذکاوتی!آن وقت ها،دروغ چرا حتی الان هم فکر می کنم کسی که بتواند با دو دستش بنویسد،آدم باهوشی باید باشد. اینقدر از این ویژگی جلال خوشم آمده بود که تا مدت ها تلاش می کردم دست چپم را وادار کنم به قطار کردن کلمات روی کاغذ.اما از همه این ها گذشته آنچه که جلال آل احمد را برایم ماندگار کرد و جای خاصی از قلبم را به خودش اختصاص داد،روز تولدش بود به تاریخ 11 آذر.اینکه ابتدا نویسنده ای را دوست داشته باشی ،نوشته هایش،شخصیتش،بیوگرافیش جذبت کرده باشد بعد دست آخر متوجه بشوی روز تولدش با روز تولد تو یکی ست،حق داری چشمهایت ستاره بشود،هان؟
تولدت مبارک جلال اهل قلم،نویسنده دوست داشتنی من،نویسنده آرمان خواهم ،تو تا همیشه سلبریتی محبوب من هستی:)
خوشحال می شوم اگر به مناسبت تولدم پندی،حکایتی ،جمله نابی برایم بنویسید.
اگر از من بپرسند در این سی سال حسرتی هست که در یادت مونده باشه؟
روزنگار از 24آبان تا الان
سالگرد پدر را برگزار کردیم
بعد بنزین گران شد
در این مدت وبلاگ نویسی دوستان خیلی خوبی پیدا کردم ،رفقایی که جایگزینی ندارند اما بعضا رفتارهایی رو دیدم قطعا از کسانی که در گروه دوستان من نیستند،که اخلاقی نبوده و آزار دهنده بوده، خیلی مطمئن نبودم که اشاره کردن به این رفتارها کار درستی هست یا خیر برای همین در این مدت سکوت کردم. از طرفی نگران این بودم که برای دوستانم سوءبرداشت رخ بده در حالی که آنها از این رفتارها خیلی دور هستند.الان هم به این امید می گم که شاید بعضی ها به خودشون بیان و متوجه باشن که ما سکوت می کنیم به خاطر این نیست که متوجه رفتارهای اشتباهشون نیستیم.
یکی از مواردی که دیدم و برام خیلی عجیب بود،این بود که رابطه دوستانه بین خانم و آقایی از بین رفت و بلافاصله یک نفر با اون آقا وارد رابطه عاطفی شد. مهم نیست روابط چقدر رسمیت داشته باشند،وقتی یک ارتباطی که دو نفر به لحاظ احساسی درش درگیر هستند،به هر دلیلی از بین می ره ،اخلاقی ترین و عقلانی ترین کار اینه که شما بلافاصله جای طرف رو پر نکنید. به جدایی روابط حداقل شش ماه بایستی فرصت داد.
دومین موردی که دیدم در مورد خانمی بود که در یک ملاقات با دوستانش حاضر شده بود و بعد در وبلاگش ماجرا رو طوری تعریف کرد که دو نفری که در آن ملاقات حضور داشتند در مظان اتهام و سوتفاهم بقیه قرار بگیرند! شکل روایت عامدانه و با شیطنت انتخاب شده بود.شاید با خودش تصور کرد چه کار خوبی انجام دادم که این ها رو به بقیه معرفی کردم.اما اولین اتفاقی که در ذهن من رخ داد این بود که احترامم رو نسبت به نویسنده اون متن از دست دادم و ازش فاصله گرفتم،چون کسی که با دیگران اینقدر بی رحمانه رفتار می کنه،قابل اعتماد نیست.
سومین مورد در مورد شخصی بود که به مرزهای اخلاقی و اعتقادی بقیه به هیچ وجه احترام نمی گذاشت و فکر می کرد اجازه هر نوع شوخی و رفتار دور از احترامی رو می تونه با همه داشته باشه.
خب همینطور که مشاهده می کنید موارد خیلی اندک بود اما به نظرم برای جامعه ی اهل مطالعه وبلاگستان وجود و بروز این رفتارها هر چند کم،می تونه باعث تاسف باشه.چون از افرادی که اهل فکر و تعامل هستند انتظار بیشتری می ره که رفتارهای معمول رو نداشته باشند.
خسته ام
از ترس هایم که تمامی ندارند و نفسم را بند آورده اند.
از انتظار که بی پاسخ است.
از فلسفه بافیهایی که ذهنم نشخوار می کند.
از حرف هایی که نیتشان ناخواناست.
از دلتنگی برای تو که بی انتهاست .
از بهانه هایم برای لحظه ای با تو بودن که ناشیانه و کودکانه ست.
چه طور میان این کلاف پیچ در پیچ دوام بیاورم؟!
7 دفتر ی جنبش، سال انتشار 57
این کتاب شامل مواضع کتبی انقلابیون در مواجه با مصاحبه های شاه است.
از کتاب هفت دفتر ی جنبش سال انتشار57
بیدار شو، بارون بند اومده، حرفای ما سبز که بشه از دل سرما میاد بیرون، یک بار خواب دیدم برف نشسته رو دنیا، از پله های سنگی بالا رفتم انگار لندن بود قرن 18، ساختمانهای بدقواره نوک تیز قدیمی، همون معماری پر از تفاخر که یقه های آهار خورده و کتهای بلند و لباس های ویکتوریا رو یادت میاره. سنگفرش خیابون برف بود. تو طبقه بالای یک ساختمون بین قفسه های چوبی و بلند کتابخونه چرخ میزدی، اینقدر غرق خوندن بودی که متوجه من نشدی. صدات کردم و صدام توی مه سرد نشسته در هوا، محو شد و به گوشات نرسید. بعد از اون همیشه از روزای زمستونی ترسیدم، از دوری و سردی و فاصله. "ها" می کنم تا گرم بشه، کلمات رو هیزم می کنم تا شب روشن بمونه.می مونه؟
یا عدالت خواه باشید یا مسئول
نمیشود هم عدالت خواه بود هم مسئول
نمی شود شما هم مطالبه گر باشی هم پاسخگوی مطالبات
برای آن شبی که دلم نمی خواست به انتها برسد،برای تمام چراغ های روشن شهر،برای راننده ای که صدای موسیقی ناموزون عاشقانه اش کلافه ام کرده بود.برای همان یک جمله تو:رسیدیم؟چه زود!
ما یک ساعت در مسیر بودیم.
برای همه آن لحظات .بشنویم؟
سفر سال 60 برنگشت
این نوشته مجموعه ای از تجربیاتم در سال هایی هست که پشت سر گذاشتم از فضای آکادمیک،مواجه با اساتید و هر آنچه که می تواند به شما در تصمیم گیری بهتر برای ادامه تحصیل کمک کند.
دانشگاه و شرکت در کنکور مثل هر رویداد دیگری در زندگی نیاز به برنامه ریزی داره. اول از همه بایستی برای خودتون مشخص باشه که چرا می خواهید فلان رشته رو انتخاب کنید؟ اگر دغدغه مالی ندارید به دورنمای شغلی فکر نکنید و صرفا به علایقتون توجه کنید. گاهی نه تنها استعداد که تمایل به یادگیری منجر به انتخاب یک رشته می شه.
اگر دغدغه مالی دارید حتما دورنمای رشته تون رو مدنظر قرار بدید، برای اینکه اطلاعات درست تری بدست بیارید به شاغلان در رشته مورد نظرتون مراجعه کنید و ازشون م بگیرید.از چند نفر سوال کنید تا اطلاعات واقعی تری بدست بیارید.
بعد از اینکه تصمیم گرفتید در چه رشته ای ادامه بدید، مسیر رسیدن رو بررسی کنید. کتاب های آموزشی با یک برند خاص برای همه رشته ها مناسب نیست. دانش پژوهان برای کسانی که تاریخ می خوانند، گزاره مناسبی ست اما همین کتاب ها در رشته علوم ی کاربردی ندارن. برای اینکه متوجه بشید چه کتاب هایی بایستی مطالعه کنید از هر طریقی که می تونید با دانشجوهای قبول شده در دانشگاه مورد نظرتون ارتباط برقرار کنید. اساتید اغلب ایده آلی پاسخ سوالات شما رو در ارتباط با کتاب های کمک آموزشی می دن و جواب هاشون کاربردی نیست و فقط باعث ترس بیشتر شما می شه. دقت کنید دانشجوهایی که موسسات به عنوان دانشجوی مورد مشاوره به شما معرفی می کنند، قابل اعتماد نیستند. برخی از تک رتبه ای ها مبلغی از موسسات دریافت می کنن تا در ازاش عنوان کنند از کتاب های فلان موسسه استفاده کردن.
برای قبولی در کنکور فقط به اطلاعات مفید نیاز دارید، صرف ساعت های زیاد و انبوهی از اطلاعات اضافه شما رو به مقصد نمی رسونه. تکرار و تداوم در پروسه برنامه ریزی برای کنکور، شما رو به هدفتون می رسونه. هرجایی خسته شدید، باز ادامه بدید و هر جایی که ناامید شدید، ادامه بدید! در انجام برنامه تست، سهل انگاری نکنید، تست زنی هم وزن، به خاطر سپردن اطلاعات، اهمیت داره به دو دلیل :یک. سرعت تست زنی شما رو افزایش می ده| دو.تمام سوالات کنکور سال های قبل در کنکوری که پیش رو دارید، تکرار می شه، گاهی فقط جای گزینه ها تغییر می کنه.
.
بعد از قبولی در دانشگاه
اگر در رشته های علوم انسانی قبول شدید، سعی کنید تا جایی که ممکنه از اظهار نظر ی در کلاس ها پرهیز کنید، تجربه نشون داده ، اساتید هر چقدر بیشتر ادعای طرفداری از آزادی بیان داشته باشند، بیشتر گرایشات ی شما رو در نمرات لحاظ می کنند. اگر استادی مدعی شد که مارکسیست هست ، اصلا باور نکنید و درباره مزایای لیبرالیسم در کلاس صحبت کنید. استادهایی با گرایش چپ در دانشگاه پذیرفته نمی شوند.
اگر به دنبال آینده شغلی هستید و گرایش ی خاصی دارید ، کافی ست استاد هم فکر خودتون رو که قطعا یا اصول گراست یا اصلاح طلب ( چون به غیر از این دو جریان،جریان مسلطی در دانشگاه نیست) پیدا کنید و روابطتون رو باهاشون مستحکم کنید، آن ها پل شما برای کار کردن در رومه ها، مجلات و موسسات پژوهشی می شوند. همچنین اگر قصد ادامه تحصیل برای مقطع دکترا رو دارید به قصد اینکه عضو هیئت علمی دانشگاه بشوید، روابط با اساتیدتون رو جدی بگیرید، اینکه شما تا چه اندازه شایسته باشید یا رزومه علمی سنگینی داشته باشید به اندازه مناسبات شما با اساتید دانشگاه مدنظرتون در انتخاب شما به عنوان عضوی از هیئت علمی اثر گذار نمی تونه باشه. این مسئله اونقدری اهمیت داره که یک استاد اگر شما رو همفکر خودش ببینه از دوره کارشناسی تا دوره دکترا شما رو ساپورت می کنه. از پیدا کردن شغل تا معرفی کردن شما به افراد سرشناس.
اگر دانش پژوه هستید
اگر قصد شما از قبولی در دانشگاه پیدا کردن شغل از این طریق نیست و به دنبال کسب تخصص و علم هستید تا سیراب بشید، به دنبال استادهای شاخص در دانشگاه نروید، وما هر استادی که در فضای فکری جامعه به عنوان استاد همه چیز دان، تلقی می شود بار علمی خاصی ندارد،( همینطوره درباره استاد سریع القلم که من هیچ ویژگی علمی شاخصی درش ندیدم به غیر از اینکه سرش رو بالا می گیره، صاف راه می ره، از سمت دیوار از پله ها پایین میاد و قهوه و صبحونه اش رو حتما صرف می کنه ، تو بعضی جلسات کروات می زنه، از مزایای کشورهای توسعه یافته براتون سخنرانی های غرا می کنه انگار که داره در چشم های ونوس نگاه می کنه و یک چند نفری هم در راهرو ها براش خم و راست می شن، هرچند وقت یک بار هم یک یاداشت تو مایه های کتاب های انگیزشی و موفقیت در فضای عمومی منتشر می کنه که شما رو یاد دکتر انوشه می اندازه.) اغلب اتصال اساتید به مرکز قدرت، موجب شهرت آن ها در عرصه افکار عمومی می شود.(مثلا برخی اساتیدی که نامه معروف به جام زهر رو امضا کردن یا در فلان جلسه وزارت خارجه حضور داشتن یا زمانی مشاور رئیس جمهورها بودن ) شاخص ترین استادی که من در طول زندگیم باهاش مواجه شدم در دوره کارشناسی بود : استاد علی بحرانی پور. ایشان به معنای واقعی کلمه نمونه یک انسان آکادمیک با معلومات و متشخص هستن که آزادی عمل زیادی به دانشجوهاشون می دن و از قدرت فوق العاده ای برای اداره کلاس و انتقال مطالب برخوردارن. کلاس های ایشون اونقدر تاثیر گذار بودن که من از کلاس های دیگر هم می زدم که سر کلاس ایشون حضور داشته باشم و تا همیشه خودم رو شاگرد مکتب ایشون می دونم. استاد با اینکه می توانستن در بهترین دانشگاه های ایران تدریس کنند اما در دانشگاه چمران اهواز تدریس می کردن به خاطر تعهدی که نسبت به استان خودش احساس می کرد. ایشون مسلط به چند زبان و حوزه های مرتبط با تاریخ از جمله هنر و ادبیات بودند (و هستند!). به این ویژگی ها اضافه کنید فن بیان ،تسلط بالا در انتقال مفاهیم و فضایی که در کلاس ایجاد می شد تا هر کسی شجاعت این رو پیدا کنه تا نظرش رو ابراز بکنه.
چه چیزی من رو از دانشگاه مایوس می کنه؟
مدتی خانمی که دانشجوی دکترا بودن رو مطالبشون رو مطالعه می کردم، ایشون از تعداد زیاد کتاب هایی که مطالعه کردن و عناوین دهان پرکن و ثقیلی حرف می زدن، اما مطالعات ایشون هیچ تاثیری در قلم و در عمق مطالبشون نداشت. جالبه که از فواید تند خوانی و اینکه تاثیری در عمق یادگیری نداره، به وفور نوشته بودن! (من با تندخوانی مشکلی ندارم، ولی معتقدم آدما باید قد ادعاشون باشن) البته این عارضه فقط متوجه این خانم نیست، این روزها درست کردن لیست بلند بالایی از کتاب هایی که می خوانند، به نوعی اپیدمی تبدیل شده بی آنکه به خواننده کتاب، چیزی اضافه شده باشه ! این شکل کتاب خواندن تنها کاربردی که داره بالا بردن ساعات مطالعه در جامعه ایران هست.
خیلی از موضوعات در پایان نامه های دانشگاه به راحتی پذیرفته نمیشن و اساتید از همراهی نکردن جو غالب در دانشگاه برای چنین موضوعاتی به شما هشدار می دن که از پرداختن بهشون پرهیز کنید. از این رو فقط سوالاتی پاسخ داده می شوند که شما حق پرسیدن اونا رو داشته باشید.
تا به حال با باگی در روند تحقیقت پیرامون یک رشته مواجه شدی؟
پیش آمده که در ذهنم یک رشته ای رو به عنوان رشته دانشگاهی می شناختم و وقتی تحقیق کردم متوجه شدم در ایران فلان رشته دانشگاهی از اساس وجود نداره! یا اصلا فلان مهارت رو نیاز نداره. اطلاعاتی که درباره هدفتون تهیه می کنید بایستی جامع و کامل باشه. 80 درصد تکه کردن چوب با تبر، تیز کردن تبر هست.
مطالبی که ذکر شد، تجربیات من از دانشگاه هست و نمی تواند به تنهایی متر و معیار درستی در اختیار شما قرار بدهد ، فقط می تواند کمک کند تا بهتر با این فضا آشنا بشوید.
کاش دنیایی بود که درش رنج و غم نبود و همراه تو میشد به آنجا رفت. درسته بهشت اتفاقات هیجان انگیز نداره و لذت کشف چیز تازه ای ما رو به شوق نمیاره. درسته به نظر میرسه در آنجا زندگی کسالت آوری جریان داره، اما همین که "رنج" نیست، کافیه برای اینکه بهشت باشه.
هر آدمی باید کسی را داشته باشد شبیه آینه، بنشیند به تماشایش و گره از زلف تنهایی خودش باز کند. نیم کند غصه هایش را میان خودش و آن دیگری تا قوت هر دو شان، بغض بشود. با هم ریسه ببندند به شادی یکدیگر، از هم نشناسند خودشان را و با هم بشناسند خودشان را .حالا که میانه این طلوع نشسته در آخر قصه دیگر امید سوسوی اشراقی نیست در طلیعه بعدی. و من بی نوا جغد شومی و فلاکت را کلمه کردم و از جان به زهر رسیده ام برایت نوشته ام، انصاف نیست این یکی را از قلم بیندازم و برایت ننویسم که هر تاریکی جغد نمی زاید،گاهی ققنوسی از میان خاکسترها رخ نشان می دهد. پس این مردن در پی مردن گاهی همان بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید است.تو تا کجا را دیده ای؟من تا نگاه خضر را دیده ام تا جایی که سوال ها را نشانده در زبان موسی که رفاقت رمز آلود آن ها، جدایی شان را رقم بزند که در پی این دوری، اتصالی ست به قدر قرن ها و به وسعت کهکشان ها که در مخیله من و تو نمی گنجد اما فکر کن اگر باشد چه می شود؟کلام شایسته می خواهی؟خلعت به اندازه می خواهی؟بفرما جانم!
دست از قلم که کشیدی و این سوی پنجره را دیدی،من سبز می شوم .
ماجرای چند همسری یا یک مرد و چند معشوقه، (این رو در ابتدا بگم در موضوع این دو من تفاوت چندانی نمیبینم. اینکه در مورد دوم بقیه زن هایی که در زندگی مرد هستند چون رسمیت ندارن از جلوه های بی تعهدی بذاریمش کنار، شدنی نیست، بلکه اتفاقا جلوه زشت تری از بی تعهدی هست.) قبل از هرچیزی من رو یاد عموم می اندازه. عموی من با اینکه وضعیت مالی خیلی خوبی دارن و آدم مذهبی هم هستند بیست و چند سال پیش با خانمشون که خیلی هم با خودشون متفاوت هستند، ازدواج کردن. عاشق هم نشدن اغراق و حرف های عجیب و غریب هم درباره رابطه شون نداشتن. بیشتر شبیه دو تا دوست بودن. همسرش قبل از ازدواج ناتوانی جسمی داشت و قادر به حرکت نبود و این طور نبود که بعد از ازدواج دچار این عارضه شده باشه و هر دو از شرایط هم مطلع بودند. در تمام این بیست سال عمو همسرش رو ترک نکرده، بهش خیانت نکرده با اینکه توان جسمی زن عمو اونقدری تحلیل رفته که دیگه قادر به تکلم هم نیست، نحیف و ناتوان روی یک تخت. عمو هیچ وقت نگفته که این کار رو از روی عشق یا چه میدونم فداکاری انجام داده.ایشون فقط آدمی هست که"احساس" داره و "خودمحور" نیست. و میگه من حتی اگر توجهم به یک سمت دیگه بره، می فهمه و روحش رنج می کشه. میگه من خودم رو در کالبد همسرم میبینم، اگر من ناتوان می شدم دوست نداشتم تنهام بذارن، دلم نمی خواست دورم بندازن. دوست داشتم بفهمن هنوزم آدمم می فهمم و حس دارم. خانواده زن عمو ده سالی هست که از ایران مهاجرت کردن و عمو تنها کسی هست که کنارش مونده. ناتوانی یک امکان برابر برای همه ماست. من گمان می کنم ایده نظریاتی مثل چند همسری، عشق های پرادعای بی خاصیت که زود آتیششون خاموش می شه ریشه در دو گزاره داره، غلبه مفاهیم مردانه بر ارزش های نه و خودمحوری که روانشناسی امروز مدام تبلیغش می کنه"فقط به خودتون فکر کنید، برای رسیدن به موفقیت از همه موانع بگذرید" مفاهیم مردانه مفاهیمی هستند که به قدرت بیش از احساسات و فداکاری اهمیت میدن و وما درباره مردها نیست. روابطی که بر مبنای حسابگری و سود و زیان پیش میره، روابطی هست که منطق نقش پر رنگی رو درش ایفا می کنه و احساسات اعتباری نداره. این در حالی که ناتوانی، زشتی، فقر، شکست هم در این دنیا وجود داره و دنیایی که حاضره شما رو با همه این ضعف ها و نتوانستن ها بپذیره و بهتون عشق بورزه، دنیای مادرانه ای ست دنیایی که امروز ما نداریم و فقدانش همه ما رو تنها کرده. ضعف نیروهای نه در جهان امروزی ما رو جایی رسونده که اگر فداکاری و محبت و توجه نشون بدیم، "نیازمند" و "بی ارزش" تلقی میشیم و در نهایت ما همان کسی هستیم که "ترک" میشیم.توازن نیروهای نه و مردانه قادره دنیا رو به نقطه تعادلیش برگردونه.
یک) ما ایرانیان انقلابی های آلوده نشده به بازی تخت و تاج قدرت را دوست داریم. سلیمانی در عین حال که برای امنیت استیت میجنگید مرد نهضت بود.
سلام رفقا قصد دارم در این نوشته با اندک اطلاعاتی که در زمینه تاریخ و علوم ی دارم،سعی کنم وضعیتی که در آن قرار گرفتیم رو براتون کمی تشریح کنم.این نوشته مجموعه ای از فرضیات ،انگاره های ذهنی من رو با توجه به آموخته ها و تجربیاتم رو دربرمیگیره از این رو بی نقص نیست.مسلم هست که پس از خواندنش برای شما سوالاتی پیش بیاد اما حقیقتش من همچنان در وضعیتی نیستم که آمادگی پاسخگویی داشته باشم،از این رو با درک دغدغه های شما و احترامی که براتون قائلم به خاطر این که ناگزیرم کامنت ها رو ببندم ازتون عذرخواهی می کنم.
آیا اعتراض ما به شهادت سردار به معنای چرخش مواضع ما نسبت به بی عدالتی های آبان ماه است؟
خیر.اگر پست های مربوط به آبان ماه رو مطالعه کرده باشید من در بخش نظرات، این وضعیت پیش آمده رو پیش بینی کردم و هم خطری رو که مشروعیت نظام متوجه اش هست،گوشزد کردم.اشاره کردم به واقعه تاریخی حمله مغولان به ایران در زمان خوارزمشاهیان.پیش از پرداختن مفصل و یادآوری نکاتی که گفتم،قصد دارم ابتدا درباره اهمیت دید تاریخی در تحلیل مسائل ی براتون بگم و اینکه چرا دوران حمله مغول رو برای مثالم انتخاب کردم.تاریخ مادر ت است و حقیقتا مطالعه تاریخ مواجهه شما رو با مسائل تعمیق می بخشه،شما رو از هیاهوی حاکم بر شرایط ی به پشت پرده وقایع و دیدن دورنما سوق می ده،شما رو متوجه نتیجه تصمیمات تمداران می کنه.کسانی که در زمینه تاریخ مطالعه می کنند بیش از دیگران متوجه اهمیت صلح و راه های دستیابی با توسل به تاکتیک هستند. اما گاهی راه رسیدن به صلح از جنگ می گذره و این یک حقیقت تلخ هست،(نمی خوام با گفتن این نکته نتیجه ای رو بر شرایط حال حاضر تحمیل کنم،این رو صرفا به عنوان یک گزاره عقلی گفتم و در ادامه بحث چرایی اش رو تشریح خواهم کرد).اما چرا حمله مغولان؟حمله مغولان شاخص ترین اتفاق غم انگیز تاریخ ماست،دورانی که بیگانه گان بر این کشور مسلط شدند و تا سال ها حاکمان این سرزمین بودند،دورانی که نه تنها امنیت که فرهنگ و تمدن ما به لبه پرتگاه می رفت و اگر نبود هشیاری پیشینیان ما ،مغولان با لباس ها و خط و زبان فارسی از این کشور خارج نمی شدند. این واقعه به دلیل مکرر پرداخته شدن بهش برای هر ایرانی آشناست و کمتر ایرانی را می شود دید که از حمله مغولان به ایران در حد تیتر ماجرا، هم نداند.پس به مدد این آشنایی می شه گزاره های مشترکی برای گفت و گو پیدا کرد و همذات پنداری مخاطب با این واقعه بیشترهست.اما نکته دیگر این است که ما در این دوران نه تنها مورد بی عدالتی در عرصه داخلی کشور بودیم و مردم به ستوه آمده بودند،که مردم به ستوه آمده دروازه ها رو به روی بیگانگان گشودند.پس دو اشتباه تاریخی عمده رخ داد:نابه سامانی داخلی کشور که حاصل بی تدبیری بود و احساسات مردم به ستوه آمده که حاصل توجه نداشتن به دورنمای اقدامی بود که انجام می دادند.خاصیت تاریخ و مطالعه اش در اینجا مشخص می شه که در هیبت یک پیر دانا از ما می خواد دست از تکرار اشتباه بکشیم و جلوی واقعه رو قبل از وقوع بگیریم.هشیاری تاریخی، ما رو از مصیبت های آینده محفوظ نگه می داره.تماشا کنید چه جمعیتی به پیشواز پیکر سردار آمدند،به نظرتان این جمعیت از وضعیت جامعه ناراضی نیستند؟شاید حاکمان این سرزمین این بیتابی مردم رو به خودشون منتصب کنند،شاید آن را فصل الخطاب فاصله میان خودشون و مردم بدونن و فکر کنن پل های اعتماد روشن شده ولی اینگونه نیست.اگرچه این گزاره ها هم دستاوردی برای آن ها رقم خواهد زد ولی این همه ماجرا نیست،مردم ایران در ناخودآگاه جمعیشان نسبت به تسلط بیگانه بر کشورشان حساسیت بالایی دارند،چرا داستان حمله مغولان برای همه شما آشناست؟چون مکررا از بزرگ ترهای خودتون شنیدید.حتی این روایت خونبار در غالب کنایه های زبانی و ضرب المثل ها و اشعار، سینه به سینه به نسل های بعد منتقل شده.این میراث پیشینیان برای ماست.میراث پدران و مادران این سرزمین تا از ما در مقابل اتفاقات آینده محافظت کنند.ناخودآگاه جمعی ملت ها رو همین فرهنگ مسلط و همین روایت های عامه می سازد همین تجربیات تاریخی و پیشامدهای تلخ رقم می زنه.برای همین هست که مردم ایران در گلوگاه های سخت پس از آن، همیشه دلاور مردان و نی داشتند که جلوی بیگانگان بایستند و راه رو بر تکرار استثمار شدنشون ببندند.اگر می بینید دوستان من در وبلاگ هاشون خشم و ناراحتی شون رو از بی تفاوتی برخی مردم نشان می دهند به حقایقی از این دست توجه دارند،آنها به مدد مطالعاتشون بر این اتفاقات واقفن و می خواهند جلوی این چرخه رو بگیرند و ناآگاهی جمعی آزرده و ناراحتشون می کنه.
در آینده چه اتفاقی قرار است بیفتد،آیا ما وارد یک جنگ می شویم؟جنگ جهانی سوم رقم خواهد خورد یا ؟
بخشی از فضایی که در دنیای مجازی میبینید واقعی ست:شعارها،احساسات،نفرتها و عشق ها.خط و نشان کشیدن ها و صف آرایی ها اما قطعا برخی از تحرکات برای این هست که بر تصمیات کلان و شیوه انتقام تاثیر بگذارند و فشاری روی تصمیم گیرندگان در عرصه نظامی و مملکتی وارد کنند.اما قاعدتا هوشمندانه نیست گوش سپردن به این احساسات برای تصمیم گیری.
اما چه اتفاقی رخ داده؟جنگ ایران و آمریکا پس از حضور آمریکا در منطقه خاورمیانه و تهدیدی که برای امنیت منطقه ایجاد کرد ،سال هاست که شروع شده.آمریکا با کشورهای منطقه ما یا مستقیما وارد جنگ شده یا آن ها رو به پایگاه های نظامی خودش تبدیل کرده اما ایران در این میان نه مستقیم وارد جنگ با آمریکا شده نه تبدیل به پایگاه نظامی آمریکایی ها شده.ایران با تصمیماتی که تا امروز در عرصه ت خارجی گرفته سعی کرده در عین رویارویی با آمریکا کمترین هزینه رو پرداخت کنه برای همین به جنگ نیابتی با آمریکا دست زده،سالهاست گروه های شبه نظامی ایران با گروه های شبه نظامی آمریکا درگیرند.آمریکا گروه های نظامی و تکفیری رو در خاورمیانه تقویت می کنه و ایران گروه های اسلامی رو در مقابل آمریکا به صف می کنه.پس ما مدت هاست وارد جنگ نیابتی با آمریکا شدیم.خواست دولت های آمریکایی هم تا الان عدم رویارویی مقابل با ایران بوده به جهت موقعیت ی و ژئوپلیتیکی که ایران داره و دلایل متعدد نظامی و تمدنی ،مواجه مقابل با ایران برای آمریکا به صرفه نیست.ترامپ با تصمیمش برای ترور سردار سلیمانی قصد داره این مواجه رو تغییر بده و با ایران مستقیما وارد جنگ بشه.چرا؟انگیزه های متعددی می شه برای این تصمیم پیدا کرد .یکی وضعیت نابه سامان داخلی ایران هست که ترامپ رو به این نتیجه رسونده که ایران در وضعیت آسیب پذیری هست و میزان مشروعیت حاکمیت هم نزد مردم پایین آمده پس مردم ایران از همراهی با دولتشون سرباز می زنند و ایران به نقطه ای رسیده که میشه بهش تیر خلاص زد.از طرفی مسئله اسرائیل هست که پیشتر ها درباره اهمیتش برای آمریکا گفتم، به عنوان پایگاه آمریکا در حوزه خاورمیانه و از طرفی وزنه ای که آمریکا رو همچنان به عنوان هژمون منطقه رسمیت می بخشه.اما دوران گذار فرا رسیده،آمریکا در وضعیتی قرار گرفته که احتمال اینکه سرنوشتی شبیه روسیه در منطقه پیدا کنه،نزدیک هست.قدرت اقتصادی آینده، چین تمام تلاشش رو می کنه که با ایران و روسیه یک پیمان منطقه ای درست کنه و در مقابل آمریکا صف آرایی کنند.تحلیلگران معتقدند عبور ایران از گلوگاه های سخت اقصادی و ی و دوام آوردنش تا دوران افول قدرت آمریکا در منطقه خاورمیانه اون رو به یکی از سه ضلع قدرت در منطقه خاورمیانه تبدیل می کنه.نمی خوام بگم این وضعیت به نفع ماست یا به ضرر ما.درباره محاسبات آمریکایی صحبت می کنم و دورنمایی که برای منطقه دیدن و برای همین می خوان آخرین خونه این صفحه شطرنج یعنی ایران رو هم فتح کنند تا دوباره بتونن بازی رو در دست بگیرند.
چرا ما باید واکنش نظامی نشون بدیم؟
اینکه ایران قراره چه تصمیمی برای رویارویی بگیره رو من هم نمی دونم ،اما تحلیلم این هست که ایران نباید وارد بازی که ترامپ شروع کرده بشه و همچنان قاعده بازی رو روی اقدامات تلافی جویانه و تاکتیک جنگ نیابتی ادامه بده،این کار هزینه جنگ رو برای ما نداره و در عین حال گوشمالی دشمن هست .اما هدف حمله قاعدتا غیر قابل پیش بینی و متفاوت با رویارویی های پیش از این هست و ممکنه وسعت حادثه بزرگتر باشه.
نمیشه هیچ کاری نکنیم،یا از راه حل های دیپلماتیک برای حل مسئله استفاده کنیم؟
در کنار راه حل های دیپلماتیک متاسفانه ما ناگزیر به تیک زدن گزینه نظامی هستیم.بر اساس دیدگاه رئالیسم تهاجمی ،کشورها در زمانی که امنیتشون تهدید میشه تنها زبانی که برای مواجه باقی می مونه رخ نشان دادن نظامی هست(از همین رو هست مانورهای نظامی و قدرت نظامی که کشورها هر چند وقت یکبار به نمایش می گذارند یا ازش صحبت می کنند) وگرنه کشور مهاجم حرکت بعدی رو سخت تر به ما وارد می کنه و احتمال به داخل خاک افزایش پیدا می کنه.مواجه نظامی ایران کشاندن جنگ به بیرون مرزهای خودش هست تا صدمات کمتری متوجه اش باشه.
فعلا تا اینجا کافیه به نظرم،خیلی چیزها در ذهنم بود که یا فرصتش نیست یا از خاطرم رفته یا اینجا همچنان ظرفیت پرداختن بهش وجود ندارهشاید روز های آتی نوشتم .شاید.
ضمیمه:
کلیک کنید.
یکی از برکت های خون سردار رها شدن مفهوم انقلابی » از اسارت استیت بود. خون سردار انقلابی بودن را از مصادره على جعفری ها و على فروغی ها و على جنتی ها آزاد کرد و بار دیگر این مفهوم را به جامعه هدیه کرد . الان میتوانی با خیلی از کارهای استیت موافق نباشی ولى همچنان انقلابی باشی .
میلاد دخانچی
ضمیمه:
استیت state در ترجمه متن های فارسی به اشتباه به دولت تعبیر شده در حالی که معنای فراتری رو شامل میشه، در واقع استیت به نظام اداره و فرآیندی که بر اداره جامعه حاکم هست، اطلاق میشه.
ضمیمه:
پروژه ایران، را حتما بخوانید.
مروری بر یک
پست قدیمی که معیارهایی برای مطالعه بهتر وضعیتی که در آن هستیم، در اختیارتان قرار میدهد.
سردار سلیمانی نماد ایران به مثابه یک پروژه تاریخی است. او ایرانی بود ولی برای یک پروژه تاریخی میجنگید. او مرد رزم بود ولی لطافتی نه داشت، او با دشمنان سر جنگ داشت و با دوستان اهل مدارا بود. در یک کلام سلیمانی، سرباز سپاه نبود، او حتی سرباز وطن هم نبود، او نماینده ایران به مثابه یک پروژه تاریخی و تعادل تمدنی بود. سلیمانی، سیدجمال را به شریف واقفی و شریف را به چمران متصل میکرد و با چنین اتصالی در درون خود هم مصدق داشت، هم بازرگان و هم ای.
طبیعی است که سلیمانی به هزار واقعیت دیگر هم آغشته بود ولی پدیدهها و جوامع و شخصیتهای انسانی هیچوقت نه سیاه و سفید بلکه خاکستریاند. تاریخ هم هیچوقت قهرمان معصوم به ما تحویل نمیدهد، در بلندای هر قهرمانی، همیشه عدهای به حق یا به ناحق قربانی شدهاند، اما مهم برآیند حضور تاریخی آنان و ارزیابی ما از عاملیت تاریخی آنان است. ایران در ۴۰ سال گذشته اگر یک قهرمان در طراز ملی داشته، او قطعاً قاسم سلیمانی است. ت عرصه همذاتپنداریهاست، نمیتوان قهرمان نداشت و تورزی کرد. نمیتوان اسطوره معاصر نداشت و به آینده ایران در هر سطحی امیدوار بود. بنابراین معرفی سلیمانی به عنوان نماد یک پروژه به معنی بتسازی نیست، بلکه این به معنی استفاده از ظرفیت الگوهای ملی برای ساخت فردایی دیگر است.
ترور سردار، در واقع تعرض به نظام نبود، ترور سردار به پروژه ایران بود. آری، به پروژه تاریخی ایران شده است و ما باید اکنون از پروژه ایران اعاده حیثیت کنیم. ما هم باید انتقام خود را از م بگیریم و هم اینکه با تنومندسازی پروژه ایران اجازه تعرضی دیگر را ندهیم. پروژه ایران نیاز به احیا و تقویت شدن دارد.
به قلم میلاد دخانچی، متن کامل در
اینجا
نمی دانم روزهای بدون شما قرار است چه طور بگذرد؟احساس می کنم زیر پایمان خالی شده،ما از همان صبحی که سایه شما را نداشت،سقوط کردیم،شکستیم،امیدهایمان از دست رفت.ما بچه های مناطق جنگی،که میان گلوله های تجزیه طلب ها و گوش به فرمان بی بی سی ها و چهره های تکیده مهاجران سوری و عراقی ،نفس های زندگیمان تکه تکه شده.ما که سال هاست بوی دود جنگ و سیاهیش تا پشت خانه هایمان آمده،برای ما که جای ترکش ها روی مساجد شهرمان مانده و شهدایمان سهم زیادی از زمین ندارند و شهرداری هربار قاب ها و باغچه ها را برداشته تا جوان تازه رسیده از سفر چند ساله ای را به خاک بسپارد.برای ما که هیچ وقت تیتر یک خبرها نبوده ایم چون خانه هایمان انتهای دنیاست ،برای ما که امیدهای از دست رفته مان سالهاست با تنها امیدمان که شما بودی،پیوند خورده بود.چه کسی حال ما را می پرسد؟چه کسی از ویرانه های ما خبر می گیرد؟چه کسی جنازه های ما را به صف می کند؟ما طبقه فراموش شده ،انتهای دنیا .ما که سهممان رنگی کردن شعار دیگری بر پوسترهاست.ما که از محاسبات ت خط خورده ایم،ما که در های خانه هایمان را به روی خواهرها و برادر های عراقی و سوری مان سال هاست گشوده ایم.ما میان این حجم عکس ها و چراغ ها کجاییم؟ ما میان این همه افسوس های شیک و متن های بلند بالا از تیزهوشان برآمده از مدارس خصوصی ،کجاییم؟راستی ما کجاییم سردار؟صدیقه من سهمش کجاست؟جای زهرا کجاست؟شما از تنها امیدهای ما حراست می کردید.از امید داشتن شهری که روزی آباد بشود.از جنگی که ریشه هایش تا پشت خانه هایمان نیاید.من را این عکس شیک و آن نوشته های جان سوز تکان هم نمی دهد.عجیب است!چه دره عمیقی ست بین ما و آنها که برایم غریبه اند و شما که برای ما غریبه نبودید از ما بودید .از جنس دردهایی که می کشیدیم از نفس های زندگیمان که به شماره می افتاد از حق زیستنمان که برای هیچ کس به حساب هم نیامد.من بیگانه ام با این مردمانی که نمی شناسمشان من آشنایم با همان خانه های انتهای دنیا با آن همه دردی که چون شیک نیستند و تنها وقتی به درد سلفی می خورند به حساب می آیند،من هم دردم با آنها که نفسشان را می دهند تا در آخرین لحظه های دیدار با پیکرت،باشند!ما امید زیبایمان را به خاک سپردیم و ندیدیم برایت کنار سفارت خانه هایمان شمعی روشن کنند برای شما که پناه ما بودید،پناه زخم هایمان ،پناه آه هایی که شمارششان از دستمان در رفته.این پیوند ابدی با پست های اینستاگرام با پروژکتورهای دروغ،محو نمی شود.خودم را به لعن و نفرین این مردمان بیگانه آلوده می کنم و می گریم بر شما که امید ما بودید، ما بچه های انتهای دنیا.
از کتاب معمای ایران نوشته کنت ام. پولاک
نوشتن این گزیده توسط
جواد موگویی
روزی که پدر رو از دست دادیم قلبمون فقط به خاطر فوت پدرمون نبود که به درد آمد،بلکه به خاطر این بود که دلیل فوت پدرمون خطای پزشکی بود.با دوستم که وکیل حاذقی بود ،صحبت کردم، گفت با اینکه خطای پزشکی محرز هست اما راه کشوندن پزشک خطاکار به دادگاه راه دشواری هست و نظام پزشکی حمایت شدیدی از پزشک ها داره و هیچ پزشکی هم حاضر نیست بر علیه همکارش شهادت بده.با خیلی ها تماس گرفتم و همه متفق القول بودند که بی فایده ست گفتن دو سال سرگرمت می کنن و بعد.ما درون خودمون سوختیم و پزشک ها هربار درباره حقوق از دست رفته شون داد سخن دادن. از مظلومیتشون در این کشور.ما عزیزان و خاطراتمون رو خاک کردیم و اون ها درباره خدماتشون قصه سرایی ها کردن و کسی از ما بابت جفایی که درحقمون شده بود،عذرخواهی نکرد.الان یکسالی هست که از فوت پدر می گذره،یکسال و چندماه و من به هیچ پزشکی اعتماد ندارم،چند وقت پیش که همراه مادر به خاطر یک بیماری نه چندان نگران کننده به پزشک مراجعه کردم تا دو هفته اضطراب داشتم،شب ها گریه می کردم و نمی تونستم بخوابم،می ترسیدم از نابلدی دکترها،می ترسیدم از بی وجدانیشون.مدام با دوستام تماس می گرفتم تا راه های درمانی دیگری رو بهم پیشنهاد کنند.سخت بود اما گذشت.همچنان وقتی رفقا می گن همه پزشک ها اینطوری نیستند،بین دکترها آدم های باوجدان هم هست،اینکه خطای یک یا چند نفر رو نباید به اسم کل سیستم درمان کشور گذاشت،که بالاخره پزشک هست و تنها کسی هست که می تونه ضامن سلامتت باشه،سر ت می دم و می گم:نه باور نمی کنم.
اعتماد شکسته شده این شکلیه،اعتماد شکسته شده زمان می بره تا مرهم بشی براش،اعتماد شکسته شده پر از ناراحتی و خشم،اعتماد شکسته شده نمی تونه واقعیت ها رو در حد کلان ببینه،نمی تونه منصفانه نگاه کنه چون احساس می کنه در حقش بی انصافی شده.اعتماد شکسته شده با وعده درست نمیشه،با کشون کشون به این سمت و اون سمت درست نمیشه،اعتماد شکسته شده مثل یک آدم زخمی خزیده گوشه تاریکی هست باید اینقدر بهش راست بگی باید اینقدر هواش رو داشته باشی باید اینقدر عملت رو ببینه تا شاید دوباره جرات کنه با تو ،توی روشنایی بیاد.
امروز که مامان دست های پر از برفش رو بهم نشون داد،یک بارقه نور برگشت.
کی نور به زندگی همه مون برمی گرده،کی می شه خورشید بتابه به این زمستون
احتمالا الان خیلی زوده برای موضع گیری در رابطه با سقوط هواپیمای اکراینی و باید صبر کرد اما به عنوان اولین مواجهم با این رویداد می نویسم:
ابتدا تسلیت می گم خدمت همه کسانی که می شناسم و باهاشون خاطره دارم و از غمشون ناراحت می شم که با این واقعه به هر شکلی احساس همذات پنداری داشتند و رنج کشیدند و من رو ببخشید که با همه افسوسی که به خاطر شرایط غمبار شما دارم،نمی تونم با جان باختگان احساس همذات پنداری داشته باشم در عین حال که خوشحال هم نیستم،هرجانی عزیز است.قطعا نه به خاطر دفاع از هیچ قدرتی که برای من هیچ کسی در آن حد از قداست نیست،بلکه به خاطر خودم!به خاطر تضادهایی که در این جامعه هست و ما رو از یک ملت شدن دور کرده و در واقع قلب وحدت ما خیلی وقته که از وجهی یکی نیست،تنها نقطه پیوند دهنده برای من با "ما"همون سرزمین و وطن هست که باقی مونده و اگر حسی هست از وجه هم وطن بودن است و لاغیر.
دوم اظهار تاسف دارم برای همه کسانی که با مرگ هم وطنانشون در تشییع سردار دست به تمسخر و تحقیر و حتی اظهار شادمانی زدند و دریغ نکردند از زخم زدن به خانواده های جان با ختگان.خب استاندارهای ما با هم فاصله داره ولی من این حجم از فاصله رو نمیدیدم.اما ظاهرا مرگ آدم هایی که سفرهای خارجی نمی روند و عکس های شیک ندارند برای عده ای از به ظاهر هم وطنانمان نه تنها اهمیتی ندارد که باعث خوشحالی و تمسخر هم هست.
سوم در رابطه با شهادت سردار همچنان برای ما سوالات جدی وجود داره.چه طور ممکنه فردی با اون اندازه قابلیت نظامی که تا به حال گروه های خبره جاسوسی امکان ردیابی اش رو نداشتند به یک باره بعد از نبودن خبری از ایشون در رسانه ها،در فرودگاه عراق به شهادت برسند؟مسلمه که استقبال بی نظیر مردم از پیکر سردار خیلی از معادلات و محاسبات رو بر هم زده.ما غافل نیستیم از سوالاتی که داریم و امیدواریم یک روز حقایق بر همه روشن بشه.
چهارم با وجود همه این اتفاقات از اهمیت دفاع ما در برابر کم نشده و من همچنان از موضع خودم برای مقابله به مثل نظامی در شرایط مشابه دفاع می کنم.این اشتباه نابخشودنی ،حوزه ای متفاوت از اهمیت دفاع ما از حفظ مرزهامون در مقابل م هست.معتقدم بایستی تمایز میان اینها رو درک کرد و بر طبل صلح بیهوده نکوبید،چون در دنیایی که قانون جنگل حکمفرماست با روحیات پروانه ای نمیشه پیش رفت.با جهانی که بی عدالتی تا استخوان رسیده نمیشه سانتی مانتال یا خودباخته مواجه شد.
پنجم ما سوالات جدی در رابطه با سقوط هواپیما که با اصابت پدافند سپاه اتفاق افتاده ،داریم.چرا پروازهای اون ساعت لغو نشده؟وقتی احتمال حمله مقابل به مثل از سمت آمریکا بسیار قوی بوده و همه پایگاه ها در دزفول و پنجم شکاری و کرمانشاه و لرستان و.به حالت آماده باش صد در صد درآمده بودند و احتمال زدن پدافند قطعی بوده؟لیست پروازهای هوایی رو در دست داشتند،چه طور نمی دونستند که دارن به یک هواپیمای مسافربری شلیک می کنند؟
ششم بی اعتمادی خانه آخر مشروعیت یک نظام است،این پدافند به قلب نظام زده شده است،اگر مسئولین مربوطه درک کنند که با یک عذرخواهی این ماجرا به پایان نمیرسد بلکه متصل می شود به آبان به دی به.که انکار و تکذیب و نداشتن صداقت در مواجه با مردم آنها را به خانه آخر می رساند.هیچ کدام از جناح ها نباید تصور کنند این اتفاقات برایشان ثمره ای رقم زده و خوشحال باشند کما اینکه می دانم خوشحالند! نه سقف برسرتان آوار شده و نمی فهمید.از زمان شهادت سردار که مردم داغدار بودند ،آقایان اصول گرا تاختند در میانه میدان تا از این نمد کلاهی برای انتخابات مجلس درست کنند،مردم داغدار و آقایان به فکر مصادره سردار.حالا باید منتظر باشیم اصلاح طلب ها بیایند وسط ،مردمی داغدار عزیزانشان و اینها در حال ساختن کلاهی از این نمد تازه.
هفتم می گویند ت بی پدر و مادر است،نه عزیزانم،ت علم شناخت بی پدر و مادرهاست.
دارم این روزها به این چیزها فکر می کنم:
+داریم دچار روزمرگی میشیم.
_تو خلق کن.
+این سکوت خیلی طولانی شده.
_خب تو حرف بزن.
+این کتاب نیاز داره یک فصل جلو بره.
_بنویس!
+باید برای نگه داشتنش تلاش کنیم.
_تو تلاش کن، من خیلی سرم شلوغه.
+دلم تنگ شده.
_اوهوم
به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد.
فکر نمی کردم به تهران برگردم،گاهی اون طوری که فکر می کنیم ،نمیشه،ساعت چهار صبح بود و کیفم به دست آقای راننده تو صندوق عقب ماشین،جا گرفت،خیابون های اول صبح رو دوست دارم،شهر خالی بدون آدم،بدون خستگی،اول صبح وقتیه که هنوز قصه ها شروع نشدن،هنوز خط دلخوری ها نوشته نشده،هنوز صدای فریاد اعتراض ها بلند نشده،ساکت و سرد بدون هیچ لکی،اول صبح، روز قبل رو شسته و تموم کرده ،برگه های کتاب رو ورق زده بدون اینکه براش قصه های دیروز محلی از اعراب داشته باشند.راننده همه چراغ ها رو سریع رد می کرد،زمان بندی خوبی داشت ،بی توقف، انگار برای همین کار ساخته شده بود.خوبه که آدم برای یه کاری ساخته شده باشه.
میدونم تو همیشه اول صبح بیدار میشی،همیشه وقتی صدای اذان می پیچه تو خیابون های ساکت ،می ایستی به نماز.میدونستم اگر روی گوشیت زنگ بزنم،بیداری.یادم نمی ره اون روزی رو که گوشه چشمات تر شد و بغض و سکوتت رو فرو دادی و گفتی:در اقلیت بودن خیلی سخته.سجاده تو مهر نداره،سجاده من مهر داره،اما یک خط مهربانی از سمت قلب تو تا قلب من کشیده شده.اگر یک روزی قدرت داشتم وضوخانه های خوابگاه رو مجهز به حوضچه می کنم تا اینقدر مشقت نکشی برای وضو گرفتن.
من دلم برای تو تنگ شده بود زهرا،اون وقتی که توی پارک پشت درخت قایم شدی و گفتی نباید من رو از بازی حذف می کردین،فهمیدم تا همیشه دلم برات تنگ میشه.کاش این روزا می شد پشت ترک دوچرخه تو بشینم و از این چرخه ناامیدی و استیصال بیرون برم.
قصه ی نقاشی ها رو دوست دارم عارفه ولی قصه نقاش ها رو بیشتر از نقاشی ها دوست دارم،قصه نقاش هایی که روی داربست ها می شینن و نقش پیچک ها رو برای نوازش چشم ها با حوصله،نقش می زنند.نقاش ها دنیای بدیعی دارن می خوان آدم ها همه چشم بشن و تماشا و از دیدن برسن به بینایی».
خورشید تو باید هر چند وقت یک بار طلوع کنی و بهم یادآوری کنی چرا و برای چی یک آدم هایی رو باید دوست داشته باشم.شاید ندونی اما یک بار دست های تو من رو از چیزی که دوست نداشتم،دور کرده،ممنونم!
یک رفاقت هایی مثل عطر گل نرگس تو خیابون سی تیر!همون قدر اصیل و قدیمی همون قدر خوش عطر و دلبر
خب رفقا حتما درباره ویروس کرنا شنیدید،گمانه زنی هایی هست که این ویروس از سمت آمریکا برای ضربه زدن به چین به وجود آمده،خب بعید نیست همانطور که قبلا هم گفتم چین رقیب اقتصادی آمریکاست.با این ویروس هم جمعیت چین هدف قرار می گیره هم اقتصادش و خب باز هم بعید نیست در ایران هم شیوع پیدا بکنه به خاطر اینکه ایران از طرف های چین در حوزه اقتصاد در منطقه ست و هم اینکه مسئولین ما دروغ گو هستند و از طرفی برخی مسئولین ما با آمریکایی ها لاس می زنند.اینه که در نتیجه مراقب خودتون باشید در این جنگ بقا از دست نرید.
درباره ظریف،این آقا در دوره دوم ریاست جمهوری برخلاف قوانین که وزیر امور خارجه حق تبلیغ و جبهه گیری به نفع هیچ کاندیدایی رو نداره در میتینگ انتخاباتی شرکت کرد و سعی کرد براش رای جمع کنه که همون زمان هم بهش انتقاد شد!خب می دونید مسئولین هر کاری هم انجام بدن فقط بهشون انتقاد میشه! از طرفی اصلا ضرورتی نداشت در این بازه زمانی با نشریه اشپیگل مصاحبه کنه که در ضمنش بخواد به مذاکره اشاره کنه.این رفتارها نشون می ده ظریف یک وزیر حزبی هست نه یک وزیر ملی!عرف دیپلماتیک رو خواسته رعایت کنه و امام خمینی به رجایی هم گفته من ادبیاتم با تو فرق داره و تو رئیس جمهوری و من رهبر م.اینا رو هم ردیف نکنید و نذارید براتون ردیف کنن،من همه این چیزا رو خوندم و می دونم!کافیه به مجموع عملکرد یک نفر نگاه کنید تا متوجه بشید چه مسیری رو داره طی می کنه.اون زمانی هم که سردار شهید شد،ظریف وزیر امورخارجه بود چه طور اون موقع حواسش به ادبیاتش نبود؟!این چرخش ها و انتخاب ها بی معنی نیست،خودتون رو گول نزنید.ظریف و سعی دارن هر جور شده تا پایان دوره ارتباط با آمریکایی ها رو به هر نحوی شده ،صورت بدن تا ازش استفاده کنن برای انتخابات پیش رو.این ها دست و پازدن های آخرشونه.چه بسا در ماه های نزدیک به انتخابات و پایان دوره اش باز هم اتفاقات غیر منتظره دیگه ای ببینید،راستش بعید هم می دونم ولی درصدی احتمال می دم باز خیز بردارن برای یک حرکت تازه.فعلا که میدان رو باختن.
موضع نرمش ایران و بحران چین موقعیت زمین رو در اختیار آمریکا قرار داد که ترامپ از معاهده قرن رونمایی کنه.باز همانطور که قبلا گفتم اسرائیل وزنه آمریکا در منطقه ست و خب این معادلات بر این اساس تنظیم شده.و البته این در موقعیتی هست که ایران داره جنگش رو با آمریکا به صورت نیابتی و از طریق شبه نظامی هاش در منطقه پیش می بره،باز همان طور که قبلا گفتم ایران تمایل نداره مستقیم وارد جنگ با آمریکا بشه و راه های کم هزینه با بیشترین خسارت و تلفات رو پیش می گیره.به خاطر همین موجودیت اسرائیل به خطر افتاده یا حداقل آمریکا حس می کنه این موجودیت داره به خطر می افته و برای تقویت موضع اسرائیل یک قدم بزرگ برمیداره و از معاهده حرف می زنه.این هم شبیه دست و پا زدن در موضع ضعف هست اما عملکرد آمریکا رو مقایسه کنید با عملکرد ظریف!قشنگ دستتون میاد کی اهل ت هست کی پخمه ت!
درسته من مطلب فتوره چی رو باز نشر کردم،فتوره چی واقعا اهل مطالعه ست و تسلطش روی تاریخ تحسین برانگیز هست و منم اغلب از مطالب تاریخی ایشون و گاهی مطالبی که در باب هنر می نویسه و نگاهی که در این زمینه داره استفاده می کنم اما حتی فتوره چی هم یک پاشنه آشیل داره و اونم اینه زیادی به هوشش تکیه می کنه و از همین وجه آسیب می بینه.در تحلیلی که ارائه داده این غره شدن به تحلیل و هوش به چشم میاد تا جایی که مانع از دیدن تمام واقعیت ها می شه.برای همین بایستی فتوره چی رو تکمیل کرد.
+در آخر هم از دکتر خواهشمندیم آموزشهای لازم در ارتباط با پیشگیری رو در پستی به اطلاع جامعه وبلاگ نویسان برسانند.با تشکر:)
نقد نو رو از آپارات دنبال کنید.
بعد از مدتها دوباره تونستم طرح بزنم برا نوشتن. بازم نمیدونم سرنوشت این قصه نوشته نشده به کجا می رسه ولی برا اولین بار احساس متفاوتی رو تجربه کردم! حسی مثل ورود به دنیای تازه ای، شاید به این خاطر که این بار نوشته خیلی به فضای رئال شبیه تر شده و از اون فضای فانتزی، خیالی و نمادین فاصله گرفتم. با اینکه این بار هم زنجیره خیالات هست اما مثل یک سفر رفت و برگشت از واقعیتی(واقعیت ساختگی روایت) به واقعیت دیگه ست. نوشتن واقعا معجزه ست، اگر کتاب ها و نوشتن نبود در این دنیا احساس تنهایی می کردم.
خیابان ها خاطرات فیلم ها را بر دوش می کشند و زندگی و آدم ها او را به یاد سکانسی به یادماندنی در فیلمی می اندازد ،او یک سینما رو است! یکی از آن عشاق سینما که در تاریکی سالن روی صندلی اش می نشیند و خودش را و آدم ها را و تارو پود ماجراها را مرور می کند.و فیلم ها بعد از تماشایشان برای او تمام نمی شوند در او جریان می یابند درلحظات زندگی و روزمرگی ها و هربار به تفسیر تازه ای از خود دست می زنند. آدم ها هر کدام تلالویی دارند به مانند نوری که بر پرده سینما می افتد و تلالو هرکدامشان با دیگری متفاوت است و هر کدامشان قصه خود را دارند. گویی این نور اولین آشنایی ها و دیدارها به مانند همان نوری ست که تاریکی سینما را روشن می کند و قصه ها شروع می شود.به مانند ابتدای خلقتی .و جهان ها یکی پس از دیگری خودشان را نشان می دهند و هرکدام به اندازه اثری که می گذارند،تداوم می یابند.دنیای عمه، زنی که زندگیش را بر طبق اصول شخصی و گاه سختگیرانه اش پیش می برد،کیت دیوانه دوست داشتنی با آن روح بی قرارش و راوی که به مانند فیلسوفی طناز و عاصی دنیا را از زاویه دید خودش برای ما به نمایش می گذارد.دیگران سایه هایی هستند که می گذرند و می روند تا ماجرای اصلی به پیش برود تا هربار راوی در مواجه و اصطحکاک با آنها خودش را بهتر بشناسد، تا برسد به آنکه بالاخره می خواهد با این زندگی که روزمرگی به همه درزهایش رسوخ کرده،چه کند؟
کتاب ارجاعات زیادی به فیلم های 58 سال پیش دارد،مترجم اثر با چیره دستی جهان نویسنده واکر پرسی را با ترجمه ای روان و خوشخوان رو به روی ما می نشاند و با تعهدی که این روزها کمتر می توان در آثار ترجمه شده دید،تمام واژه های ناآشنا را ارجاعات آشنا در پاورقی ها می دهد تا فهم این جهان بیگانه متعلق به دهه های قبل ، برایمان ملموس تر باشد. طراحی جلد کتاب تصویری ترکیبی از حلقه فیلم ،دوربین فیلم برداری، شهرو مکان هایی ست که در کتاب توصیف شده اند، طراحی جلد کتاب را دوست داشتم! خلاقانه و مرتبط با محتوای کتاب.
یک روز آینه ام را میگیرم دستم و می روم، جایی در انتهای شب، جایی که ستاره ها بازیگوشانه کنار هم نشسته اند، بعد عاشقانه بهشان خیره می شوم، آینه ام را میگیرم مقابل آسمان و می گذارم تا کهکشان کهکشان در آن تکرار بشود، می نشینم به تماشا، به تماشای شهاب هایی با دنباله های نورانی، به درخشش زهره، صورت فلکی شکارچی، خوشه پروین دلربا، و آرزو می کنم که همیشه شب باشد. شب باشد. شب باشد.
بعد از تماشای فیلم انگلparasite:
+چرا پوسترهای فیلم اینقدر خوبن؟!
استاد برای ما نماد همه چیزهایی ست که آراممان می کند. او هنوز بعد از سالها، بیابان به بیابان را در پی تمدن های گمشده این سرزمین در پس نواهای حزن انگیز زنی در قرنهای خاک گرفته، مردی دستار به سر تکیه داده بر درخت انجیر معابد، در پی شکسته های سفال ها و تکه های سنگها و ساروج ها طی طریق می کند. می نشینم به تماشای این قدم های خستگی ناپذیر در جست و جوی هزاره های گمشده و در آسودگی فارغ از هیاهوی دنیای او، خود گمشده ام را جست و جو می کنم، در خطوط اسلیمی کاشیها، در پیچکهای ذکری که به گلدسته میرسد، در تکثری که به وحدت می انجامد. در محضر چراغ دانش استاد من ساکتم و شنوا. تمام دنیا پشت کلاس درس او جامانده. تمام آدمهای پرهیاهو. تمام ارعاب ها و اضطراب های بی قواره جهان پر از دود. تمام شعارها و ذهن های آلوده به فلسفه های بی نتیجه.اقیانوس دانایی اعجاب آور است و برای ما چاره ای جز تواضع نیست.
همین لحظه همین لحظه ی شکستن فروریختن عیان شدن.
نگاه من به داستان ازدواج:زن قصه بیش از آنکه نقش همسر را داشته باشد نقش والد را ایفا می کند، در مواجه با فردی بخشی از هویت نادیده گرفته اش را به یاد می آورد و می خواهد نقش والد را ترک کند و همسر باشد. اما مرد داستان این وجه بالغانه را ندارد و می خواهد همچنان همسری حمایت گر و مادرانه داشته باشد. او متوجه خواست همسرش استقلال و علایقش نمی شود. همسرش او را سرزنش می کند، این روایت تازه برای مرد قابل درک نیست، او میان علاقه به زن و ناتوانیش در درک واقعیت، خشمگین می شود و به یکباره همه چیز فرو میریزد. کودک خشمگین وابسته خودش را نشان میدهد، کودکی که نمی تواند درک کند چرا به خودخواهی متهم میشود (چرا که می خواهد در چشم مادرش کامل باشد) و در عین حال نمی خواهد مادرش(همسرمادرگونه اش) ترکش کند.
بودن یا نبودن؟ مسأله این است! آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد بدست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟ مردن . خفتن . همین وبس؟ اگر خواب مرگ دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت برجسم ما مستولی میکند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود. مردن . خفتن . خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همین جاست. در آن زمان که این کالبد خاکی را بدور انداخته باشیم، در آن خواب مرگ،شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت و سختی را اینقدر طولانی میکند. زیر اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر میتواند خود را آسوده کند کیست که در مقابل لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر،آلام عشق مردود، درنگهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهائی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل دردهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟ همانا بیم از ماوراء مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد شخص را حیران و اراده او را سست میکند، و ما را وامیدارد تا همه رنجهائی را که در حال کنونی داریم تحمل نمائیم و خود را بمیان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم پرتاب نکنیم! آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان میکند، و عزم و اراده، هر زمان که باافکار احتیاطآمیز توأم گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست میدهد، خیالات بسیار بلند، بملاحظه همین مراتب، از سیر و جریان طبیعی خود باز میمانند و بمرحله عمل نمیرسند و از میان میروند .
گفت بهش میگن:مغالطه اشتراک لفظی
ما تکه پاره های نیاکانمان هستیم
جا مانده از قافله مرگ
و چون چینی شکسته ای در اجزای جهان منتشر شده ایم.
بعد نوشت:این قطعه رو برای استادم نوشتم و الان در صفحه اش قاب شده، برای من خیلی ارزشمنده به اندازه گرفتن جایزه نوبل:)
این روزها چقدر از امیدواری می ترسم ،می ترسم زندگی رودست بزند،بایستد دلش را بگیرد و با صدای بلند به دلخوشی هایم بخندد.می ترسم دلم را گره بزنم به شادابی شکوفه های از راه نرسیده باغچه خانه مان.می ترسم از درخت نارنج خانه همسایه بگویم که شاخه های دلبرش را خم کرده به این سوی دیوار که دست هایمان به دست هایش برسد.حیف شد که عشق لیلی واری در جوار اینها نیست که دلم را گرم کنم و چراغی را برایش در کلماتم روشن نگه دارم. یاد بابا می افتم آن وقت ها که دست و دلم می لرزید ،یا کابوسی به آرامش شبهایم هجوم می آورد من را در آغوشش گرم می فشرد و لبخند می زد و می گفت چیزی نیست.یادم هست این آخری ها بابا هم دلش دیگر قرص نبود از زمینی که رویش راه می رفت.بابایی که ایستاده بود جلوی گلوله ها ،این بار حس می کرد که از جایی که گمانش نیست،زخم می خورد.این طور شده ام نسبت به زندگی.می گویم کدام کلافش را بگیرم که از دلش گلیم سیاهی در نیاید بلکه بشود طاووس تبریزی؟ پر نقش و نگار و فواره.پر ترنج و شمسی و نقش آشتی کنان.نور می اندازم در دل این تاریکی ابهام و هراس تا یونسی راه پیدا کند از دل این ماهی.امیدواری را می خواهم که از داشتنش می ترسم.می ترسم که به من نیاید.می ترسم زار بزند این لباس تازه بر این روزهای سردرگمی مان.می ترسم همین روزها صدای شیون ،قاب های رنگی خانه ای را از دیوار بیندازد.دلم رفته است برای مردمان بی نوایی که حتی اجازه تماشای آخرین بار چهره عزیزانشان ازشان دریغ می شود.دلم لرزیده از آغوش هایی که ناگزیرند به دریغ شدن. از دست هایی که دیگر فرصتی برای در هم گره خوردنشان نیست. چه کرده ایم که تاوان دیده ایم؟کجا قصه عشق را به دروغ آغشته کردیم برای دستی از روی هوس خاطره ای ساختیم و به سیاهچاله رنج هلش دادیم.کجا آغوشمان راستین نبوده.چه دیوارهایی را آجر کرده ایم بین خودمان که حالا اگر اراده کنیم هم خراب کردنش بی معناست.می دانید هیچ وقت گمان نمی کردم زمانه ای را ببینم که در آن نزدیکی معنایش را ازدست بدهد.نزدیکی حالا معنایش را از دست داده.پیش از این ها از دست داده بود فقط مانده بود نمایش ظاهریش هم به سرانجام برسد،که رسید.شاید باید می آمد می آمد تا یادمان باشد چه چیزهایی را از هم دریغ می کنیم.می گویند نعمت را که قدر ندانی از تو دریغ می شود.شاکر نعمت عشق باشیم بعد از این.این روزها بیش از امیدواری به عشق نیاز داریم.
اسفند سال 95 بود که با جمعی از رفقا برای دیدن غار رودافشان فیروز کوه راهی شدیم. در یکی از عکس ها هر پنج نفر خیلی جدی و معقول با حالتی از چهره که در ژانر معناگرایانه جا می گیره،به دوربین خیره شدیم و تابلویی در اندازه پوسترهای گروه های راک دهه هفتاد آمریکا ساختیم. فردی که جلوی من نشسته ،دست راستش به حالت اشاره به سمت زمین در شمایل سقراط در تابلوی جام شوکران به هنگامه مرگ رو تداعی می کنه که البته این دست در این عکس نیست! و با فرد دیگری که حائل میان او و دوربین شده و با نگاهی عمیق به رو به رو خیره شده، اون دست رو کاملا پوشانده و حواس ها رو به سمت خودش پرت کرده. اما واقعیت این عکس چیه؟
راستش رو بخواهید وقتی که غار رو کاملا درنوردیدیم ،چون خیلی خسته بودیم روی سنگ های سکو مانند منتهی به دریچه غار نشستیم و یک سگ سیاه هم اون سمت تر ما نشست که به نظر خیلی گرسنه می آمد و بچه ها از خوراکی هایی که همراهشون داشتند برای سگه می انداختن که این وسط دست یکیشون هم به سگ برخورد کرد و چون نمی خواست با همان دستی که نجس شده کوله پشتیش رو باز کنه و فلاسک چایی رو دربیاره،از بقیه بچه ها کمک خواست که در نتیجه رفقا دستش انداختن و من گفتم بذار من دستم آزاده،کوله پشتی رو می تونم باز کنم، خب این دوستمون نشست در حالی که دستی که به سگ خورده رو به حالتی گرفته که به زمین اشاره داره و من دارم اون پشت از کوله پوشتی فلاسک رو درمیارم که عکاس جمعمون گفت :بچه ها به دوربین نگاه کنید،اونی که داشت دست می انداخت ،میاد و جلوی دستی که به سگ خورده می شینه تا حالت عکس درست دربیاد و جوری نگاه می کنه که قصه ای که پشت سرش اتفاق افتاده از چشم بیننده دور بمونه و اساسا عکس خوب دربیاد.من هم فقط سرم رو آوردم بالا در اون انتهای تصویر.
این بود حقیقت این عکس ،تا افشاگری سندی دیگر از مجموع اسناد ک گ ب،شما رو به خدا می سپارم:))
وقتی بحرانی اتفاق می افتد که باعث میشود جان هزاران نفر در معرض خطر باشد،چیزی که این وقت ها به آن فکر می کنم این است که چه آدم هایی میان از دست رفته ها هستند؟ در این میان چندتا شکسپیر،باخ،فردوسی،دهخدا،داوینچی،اعتصامی از دست می روند؟اخبار همیشه به ما آمار را اعلام می کند اما هیچ وقت مجری خبر نمی آید در چشمان ما زل بزند و بگوید بینندگان عزیز ما برای همیشه از شنیدن یکی از زیباترین قطعات موسیقی محروم شدیم.ما دیگر سراینده آن ابیات زیبا را نخواهیم دید،لغت نامه هستی یکی از مهمترین نام هایش را خط زد.ما ایده پرداز شاهکار سینمایی را از دست دادیم.تلویزیون همیشه به ما اعداد را می گوید بی آنکه درباره حجم خاطراتی که زیر خاک میروند،حرفی بزند.خاطراتی که شاید ما ندانیم اما آخرین مهره دومینو وارعملکرد حیات بخش او در این جهان باشیم.وقتی انسان هایی در مراسم معنوی از دست رفتند،کسانی گفتند می توانستند آنجا نباشند.وقتی آدم هایی در فرانسه از دست رفتند،عده ای می گفتند می توانستند آنجا نباشند.وقتی انسان هایی در خاورمیانه زیر باران موشک ها جان دادند،عده ای می گفتند می توانستند آنجا نباشند.وقتی موشکی هواپیمایی را ساقط کرد،گفتند می توانستند آنجا نباشند.اما این بیماری همه گیر ما را از این می توانستند آنجا نباشند» رها کرده است،حالا هر جا باشی فرقی نمی کند،حالا می دانی اینکه کجا باشی تو را سزاوار بی تفاوتی نسبت به انسان دیگری نمی کند. کسی آن سوی زمین سرفه می کند و تو این سوی زمین مبتلا می شوی،چه استعاره معنا داری در این اتفاق متولد شده. حالا می فهمی مرگ لباس اندازه ای برای همه ماست.همین الان که در تب بیماری هستیم،همچنان زمین دارد نفس هایش به خاطر زیاده خواهی انسان و سرمایه داری افسارگسیخته به شمارش می افتد.مسلمانانی در هند کشته می شوند.ترکیه نیروهایش را در سوریه پیاده کرده،گرسنگی همچنان در آفریقا جان می گیرد.حتی در همین ایران تمداران روزهای سخت ما در آینده را با تصمیم هایشان دارند رقم می زنند.ریانا بنیاد خیریه ای تاسیس کرد و در سخنرانی اش گفت می خواستم بر علیه بی تفاوتی بایستم. بیتفاوتی بیماری عصر ماست و متاسفانه بیش از هر بیماری،قربانی می گیرد.
نه ما را ساکت نکنید، نفس خودتان را ساکت کنید به سمت دنیا پرستی و مصلحت های زوار دررفته تان شلیک کنید، انقلاب را به نام خودتان زدید در حالی که هیچ رنگی از آن نداشتید، هویتهای ما را غصب کردید در حالی که کسی این حق را به شما واگذار نکرده بود،بر جایگاه خداوند تکیه زدید در حالی که انسان بودید و شباهتی به او نداشتید. هر آنچه که می توانستیم با آن شرافتمان را شرح دهیم به نام خودتان زدید:دین، اخلاق و ملیت. ما را بی همه آن ها نشان دادید در حالی که زبان ما از بغض های فروخورده مان در دهانمان نمی چرخید. به انبارهای زندگی مان هجوم بردید و بر فریادهای عدالت خواهانه مان برچسب مارکسیست را زدید.اما هر چه کردید نتوانستید علی (ع) را مصادره کنید، او همه مرزها را و معادلات شما را از قرن ها پیش بر هم زده است. ما هم معادلات شما را برهم خواهیم زد.منتظر باشید، بترسید و از این ترس بمیرید.
برادر بزرگوارم جناب رمضانی این دوتا ویدیو رو درست کردند، حجم فایل بالا بود و امکان آپلود نبود، روی لینک ها کلیک کنید:
1
2
پیام معلم عزیزم خانم کاشانی پس از خواندن متن پست قبل:
تبارک الله و احسن الخالقین که چه زیبا تاریخ را در مشاهدات عینی ات ترسیم کردی دست مریزاد با این قلم قشنگت که حقیقتاً در هر سطرش خواننده رابیننده میکنی درود برشما،گویا دراین سفر من نیز همسفرتان بودم این یعنی خلاقیت وتوانمندی یک نویسنده خوب ،خییییلی حظ کردم عالی بود».
احساس می کنم مجددا جایزه نوبل دریافت کردم:))
لطف و نگاهش خیلی برام ارزشمنده:)
هنوز هم صنوبرهای چهارباغ دلشان می خواهد ما را باهم ببینند،هنوز هم مراغی در باغ زاغان در میانه جشنش در قلب تابلوی به جا مانده از مکتب هرات بر دیوار باغ عباسی،دلش می خواهد ما را ببیند و آن ساز قرنها کوک نشده اش را به صدا دربیاورد.آواز در دستگاه شور بخواند و گرد از تار عود بزداید با زخمه انگشت.دیوارهای طلایی یزد صدای ما را کنار صدای ن و مردان عابر این همه قرن، دفینه قلبشان نکرده اند. از زیر دروازه قرآن رد نشدیم و دعای سر سلامتی نخواندیم برای روزهای نیامده مان.در صحن روشن صاحب رضا به رضایت در انعکاس چهره خودمان در کاشی ها نرسیدیم.عطر قالی سبزهای مسجدالنبی از گلاب قمصر کاشان است،گفته بودم برایت؟جهان در انگشت دانه نگین یاقوت است،خورشید را از پس آن نشانت نداده ام.به تازگی شنیده ام عمان یک بازار چهار راسته دارد یک سوق اظلام(بازار سیاه) که در آن تاریکی موهایم از حجره ای بیرون افتاده باشد یک سوق الذهب(راسته زرگران) که در آن صدای النگوهایم آشوب جهانت بشود.دوبازار دیگر را زیر پا می گذارم تا برایت دستار عمانی بخرم و بخور سوزهای زیبای نقره ای.به تهران برمی گردیم از دوازده دروازه به تماشای اسلیمی دروازه ناصریه قناعت می کنیم.محو می شویم و از یادمان می گذرد کاشیکاریهای هندسی شبیه مراکشی لاجوردی و حنایی و تکرار طاقهای ضربی در مسجد جامع دمشق. می نشینیم روی سکوی سنگی و برایت می گویم اگر خیالت را خسته کرده ام،ببخش.
خیلی سال پیش بود،زمانی که خاله با گریه از خواب نمی پرید،دستانش نمی لرزید،گوشه چشمانش اشک قلاب نمی انداخت و فکر نمی کرد که دایی بیست ساله همیشه بیست ساله ام ،بچه هایش را به دستان او سپرده،خواب نمی دید که چادرش را به سرش کشیده و در شهر دنبال بچه های دایی می گردد.خیلی سال پیش بود آن وقت ها که خاله جانم هنوز صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید و تلخی زندگی لبخندهایش را کج نکرده بود.سوار اتوبوس های پر از زنهای زنبیل به دست بچه به بغل می شدیم و می رفتیم سمت آرامگاه سعدی که توی صف بستنی فروشی اش پاهایمان به گز گز بیفتد.زن ها با لهجه گرم و خوش شیرازشان همه شیرازه زندگیشان را ترسیم می کردند جلوی چشممان.زن های شیراز این طورند زود آشنا می شوند زود خو می گیرند تو را محرم می دانند و قصه هایشان را برایت کلاف می کنند.
بعد از آرامگاه سعدی و سکه انداختن در آن چاه پر از سکه بخت و یار که دل می کندیم می رفتیم سمت حافظیه.می نشستیم روی نیمکت های باغ مجاورش که درخت های تنک تری داشت و با فاصله از هم سایه انداخته بودند روی زمین.یک بار در همین رفتن ها به حافظیه بود که با خودم دیوان شعرش را برده بودم.خاله جان می خواست برایش شعر بخوانم،شروع کرده بودم به خواندن و دم گرفته بودم و غرق صور خیال تیزپای غزلهایش،حیرت زده چیره دستی و رندی حافظ بودم که آن سو تر چند تا دانشجوی ادبیات با استاد مو سفید کرده شان،سرو کله شان پیدا شد،صدای خنده هایشان روی تنه درخت ها خط یادگاری می انداخت.نشستند روی یکی از نیمکتهای سفید و استادشان را دوره کردند.خاله جان محو ماجرای آن سمت بود و دستش را گذاشت روی دست من که یعنی صبر که یعنی بگذار سرچشمه این خنده ها را بگیریم.پسرها شاد و سرخوش و استادشان خوش مشرب و شیرین سخن.به که چه محفلی! شروع کردند به شعر خواندن از حافظ و از آخر هر بیتی پلی زدن به بیت دیگری.آخرین حرف هر خانه شروع آجر خانه دیگری بود.از بیتی به بیت دیگر.از خانه شاعری به سرزمین شاعری دیگر.ما هم سفر می کردیم در آن میان.هر چه نمی دانستم خاله معنا می کرد و لذت این همنشینی دور و نزدیک را بیشتر می کرد.از عطر نارنج ها سر مست و از جام شراب حافظ لبریز.اردیبهشت شیراز بود و قافله شاعرانی کنار ما اتراق کرده بودند.استاد سپید مو یکیشان را از میان جمع نشانه گرفت و گفت:آواز بخوان خسرو.از حافظ بخوان .
خسرو سرخ شد و خودش را پشت سر دیگری پنهان کرد،صدای جمع یکی شد:آوز بخوان خسرو.کم مانده بود ما هم که چند ذرع آن طرف تر بودیم هم بگویم:آواز بخوان خسرو!این همه تمنای شنیدن و این همه اعراض؟!
خسرو بالاخره گلویش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن.خسرو شیرین دهنان شاه شمشاد قدان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان از می لعل حکایت می کرد و باده حافظ به سلامت می نوشید.بله نوشید،آن هم چه نوشیدنی! همه گوش شدند و هوش از سرها رفت. نسیم هم در آن میان آرام گرفته بود روی شاخه درختها.
دل بدهید به حال و هوای این خط ها،با شنیدن
شیراز دال»
نمی دونم این نوشته رو چه طور باید شروع کنم.کرونا معلوم نیست تا کی مهمون ما باشه و این نگرانی و کسالت همه ما رو درگیر کرده.به عنوان کسی که زیاد زیست جزیره طوری داشته،فکر کنم بتونم یک سری پیشنهاد برای گذران روزهاتون در خونه داشته باشم.اگرچه خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام اینجا بگم یا نه،چون خیلی تمایلی ندارم در مورد کارهایی که در جزیره ام انجام می دم،حرف بزنم.ولی با این اوضاع چاره ای نیست.
اول اینکه همیشه برای خودتون یک سری پروژه شخصی داشته باشید،چند تا هدف برای خودتون تعریف کنید.مثلا اگر می خواهید مهارتی رو تقویت کنید،برای خودم مهارتهای نوشتن ،پژوهش و زبان هست.الان بهترین فرصت برای تقویت این مهارت هاست چون کسی ازتون انتظار نداره برید بیرون.مهارت هایی که می خواهید به دست بیارید،لیست کنید.آن ها رو به هدف های کوچک زود بازده تبدیل کنید بعد تلاش کنید که تک تک، تیک بخورن.لقمه بزرگ برندارید.انتظارات عجیب هم از خودتون نداشته باشید.خودتون رو هم مقایسه نکنید.لازم هم نیست با نظم خاصی پیش برید.بعضی ها عادت رفتاریشون یک جور نظم در بی نظمیه! ایرادی نداره،با شیوه خودتون پیش برید.اگر دلتون می خواد از فصل چهارده شروع کنید چون براتون جذاب تره ،همین کار رو بکنید.هر وقت حوصله و انرژی بیشتری داشتید کارهای پر چالش تر رو انجام بدید.
دوم به خانواده تون توجه بیشتری نشون بدید،اعضای خانواده رو تماشا کنید ،بیشتر ببوسیدشون(البته اگر مریض نیستید)،بیشتر با هم حرف بزنید.بهشون بیشتر کمک کنید.در مورد بعضی احساسات و افکارتون که تا الان مجال صحبت نبوده،حرف بزنید و سعی کنید اونا شما رو بهتر بشناسن تا تعاملاتتون از این به بعد ثمربخش تر باشه و اعتمادتون بهم بیشتر بشه.گاهی ما واقعا دلایل قانع کننده ای داریم اما نگرانیم که اعضای خانواده پذیرنده نباشن،از نقاط اشتراک شروع کنید،از مفاهیم تقریب به ذهن استفاده کنید و تلاش کنید شما رو بهتر درک کنند.اثرش رو در زندگیتون خواهید دید.
سوم با خرده ریزه های خونه کاردستی درست کنید.از طریق اینستا می شه کلی فیلم های آموزشی دید،احتمالا خیلی هاش رو ذخیره کردید برای یک روزی»،این روزها از همون روزهاست،با دستاتون یک چیزی درست کنید.نقاشی بکشید،شیرینی بپزید،خیاطی کنید.بافتنی و.هر کاری که با دست انجام میشه ،این طوری انرژی هاتون رو آزاد می کنید.
چهارم شروع کنید وسایل خونه تون رو کم کنید.کتاب های اضافه که از خریدنشون پشیمونید یک جا بگذارید تا بعدا به کتابخانه های مساجد و مدارس اهدا کنید.خرده ریزه های فی رو جدا کنید ،رومه ها و کاغذهای باطله رو دسته بندی کنید و به بازیافتی ها تحویل بدید.الان نه قاعدتا! فعلا یک جا جمعشون کنید.این وارسی ها به طور کلی شامل:کاغذهای باطله،فها،لباس هایی که دیگه نمی پوشید،یا از خریدشون پشیمانید،حتی عکس های آلبوم ها که بد افتادن و زمانی که گرفتید چون خیلی تو جو بودید،هنوز نگهشون داشتید در حالی که چندتا از شون دارید.
لبتاب ها و موبایل هاتون هم به همین ترتیب خالی کنید.فیلم ها و موسیقی هایی که به هر دلیلی دیگه نیازی ندارید دردسترس مدامتون باشن،رو از هارد منتقل کنید روی سی دی ها و هارد اکسترنال.
پنجم یک لیست از دوستان نزدیکتون درست کنید،به این می گن دایره حمایتی.با دوستانتون در ارتباط باشید با تماس تلفنی ،اینستا و.این رو کلا به عادت زندگیتون تبدیل کنید،وقت هایی که نیاز ندارید هم با دوستانتون تماس بگیرید.این صرفا به خاطر این نیست که عیار شخصیتیتون و قدرشناسیتون رو بالا ببره،بلکه روابط بی دلیل ،کیفیت زندگی و دید شما رو تغییر می ده.
ششم رویا پردازی کنید.شما رو نمی دونم،اما ذهن من وقت های بحران به صورت غیرارادی میل به بقا نشون می ده و تصاویر امید بخش و شادی بخش رو یادآوری می کنه.خاطرات گذشته یا خیالات خوشایندتون رو بنویسید. به خودتون یادآوری کنید که روزهای خوب هم داشتید.پذیرش روزهای سخت به همان اندازه واقع بینانه است که پذیرش وجود روزهای خوب در زندگی.
هفتم یک سری سوال سخت از خودتون بپرسید،الان بهترین فرصت هست که درباره خودتون و نسبتتون با هستی و تناقض های شخصیتیتون بیشتر تامل کنید ،برای روزهای آینده عادت های رفتاری تازه برای خودتون تعریف کنید.نقدهایی که بهتون شده رو بنویسید و راه حل های خودتون رو مقابلش.درباره حس های بدتون ،آدم هایی که شما رو به هر شکلی رنج دادند،بنویسید،یک نوشته خطاب بهشون بنویسید،بدون رودربایستی،در باره اینکه چه طور باعث رنجش شما شدند،توضیح بدید.(این نوشته برای خود شماست!) با خودتون بدون سانسور مواجه بشید،با لایه های عمیق روحیتون.چیزهایی که اون پشت تلنبار شدن و به شکل خشم های غیر ارادی بروز کردن.به این تمرین ادامه بدید تا جایی که اثرش رو ببینید.
هشتم فیلم تماشا کنید.از اعضای خانواده هم غافل نشوید،بهتر هست که با اعضای خانواده فیلم تماشا کنید.سعی کنید این روزها عضو حامی وثمربخشی باشید،فرصت برای برگشتن به جزیره خودتون رو دارید.
نهم کتاب های نخوانده تون رو بخوانید.کتاب های قدیمی رو عمیق تر بخوانید.چه طوری؟برداشت هاتون رو درباره شون بنویسید.در اینترنت سرچ کنید و نقدهای و تحلیل های بقیه رو بخوانید.از کتاب های دیگر در حوزه های دیگه مثل جامعه شناسی و روانشناسی کمک بگیرید و حوزه های مرتبط با هم رو پیدا کنید و بنویسید.شاید ظاهر این کار خیلی کسالت آور به نظر برسه اما وقتی کار ترکیب مفاهیم رو شروع کردید،وقتی متوجه شدید یک جورایی کتابها همه درباره همدیگه هستن و چقدر با هم مرتبطن،لذت می برید.
دهم اگر حیاط دارید یا بالکن،فرصت خوبی هست که بیشتر آسمان رو تماشا کنید.
یازدهم از گروه های خیریه غافل نشوید، از صحبت کردن درباره گروه های نادیده گرفته شده در این شرایط که شامل کارتون خواب ها و کودکان کار میشن تا کمک کردن بهشون به صورت مادی و معنوی.
دوازدهم صفحه جیوگی هر شب یک لایو درباره کرونا
داره و از آدم های مختلف نویسنده،مردمشناس،روانشناس،بازیگر،شاعر،پزشک و می
خواد که از زاویه دید خودشون بگن نظرشون درباره این پدیده چیه.به نظرم خیلی جالبه
.در این گفت و گوی جمعی مشارکت کنید.در این روزها هم می شه دغدغه های اجتماعی داشت
.
سیزدهم وقتی همه این کارها رو انجام دادید،شاید مثل من آرزو کنید ای کاش این جزیره تداوم داشته باشه.
سلام راب
نمی دانم این نامه ام به دستت می رسد یا نه،پستچی ها این روزها حوصله رساندن نامه ها را ندارند مخصوصا اگر آدرس پر پیچ و خمی مثل مخفیگاه تو را داشته باشد.:پشت کوه های سفید برسد به دست راب.
نمی دانم الان در چه شرایطی هستی.خیلی سال است که از تو بی خبرم.از سال 1970 که کنار آن حصار دیدمت که داشتی سعی می کردی از آن عبور کنی.احتمالا باید یادت مانده باشد،شب سخت و پر اضطرابی بود.حتی تصمیم سختی بود.نمی دانستم من اگر جای تو بودم چه می کردم،به نگهبانان می پیوستم و آن زندگی پر از رفاه و امنیت را انتخاب می کردم به بهای گرفتن آزادی دیگران یا نه به همه آنها پشت پا می زدم و مثل تو آزادی را انتخاب می کردم با همه مشقت هایش.
نمی دانم بالاخره به کوه های سفید رسیدی یا نه،به آن بلندای کمال و پاکی.توانستی دوستان مبارزت را ببینی ؟ آدم هایی که مثل تو در 2052 هنوز به کتابخانه های قدیمی سر می زنند؟ توانستی ردی از مادرت پیدا کنی از روی آن تصویر خندان به جا مانده در جعبه فیت؟خیلی چیزها هست که می خواهم از تو بدانم.اینکه مثلا چرا تصمیم گرفتی به جای پیدا کردن مادرت بروی دنبال آرمانت؟ مگر مادر مهم نبود؟ راستی بالاخره فهمیدی چه کسی پدرت را با شوک الکتریکی کشته بود؟
راب اگر این نامه به دستت میرسد یا رسید.چه کسی می داند؟! شاید سال 2052 تو واقعا بین جمعیت عابران خیابان های لندن قدم بزنی، اگر گذرت به اینجا افتاد و اینجا را خواندی بدان یکی از طرفدارهایت از سال 2020 برایت نامه نوشته.حس عجیبی دارد نوشتن برای کسی که هنوز متولد نشده، برای آدمی در آینده. برای کسی که مثل تو در سال 2052 هنوز به چیزی مثل آرمان فکر می کند و خودش در سال 1970 آرمان را به زندگی تو وارد کرده است! حتما برای تو هم عجیب است.شاید بهتر است کمی از اوضاع این روزها و جهانی که در آن زندگی می کنیم برایت بنویسم،اما به نظرم نیازی نیست،آن کتابخانه قدیمی تک افتاده گوشه خیابان که تو هر روز به آن سر میزنی ،هر آنچه لازم است برای تو از این سالها خواهد گفت. ستوه تو از هالوویژن ها در سال 2052 آدمی در سال 1970 را هم از تلویزیون ها به ستوه آورد. اشتیاق تو به خواندن در سال 2052 آدمی در سال 1970 را بیش از پیش عاشق کتاب کرد. انتخاب تو میان آنکه به نگهبانان بپیوندی یا آزادی خواهان، مرا در همین سال ها میان دوراهی قرار داد. میبینی چه قدر زنده بودی و چه جریانی داشته ای در زندگیم؟ میبینی چقدر بیشتر از سال هایی که زندگی کرده ای زندگی نزیسته ای داری که من جای تو تجربه اش کرده ام؟
خیلی دوست دارم بدانم بعد از پیوستنت به آزادی خوان چه بر تو گذشته.آنها چه طور آدم هایی بودند؟چه می گفتند؟چه می خواستند؟چرا کریستوفر(نام خالق توست)چیزی بیش از این نگفت؟! نکند این حربه او بود تا به اینکه خواننده می خواهد به چه گروه آزادی خواهی بپیوندد،حق انتخاب داده باشد،تاکید مجددی بر آزادی!
ممکن است این نامه قبل از سال 2052 به دستت برسد و احتمالا تو الان در یک جهان موازی در دنیای شخصیت ها زندگی می کنی و هنوز فرصت یک زندگی واقعی را پیدا نکرده باشی.هر چند وقتی یک نامه از آن جهان دریافت می کنم.من در آن جهان یک برادر کوچک دارم که برایم نامه می نویسد.مثلا در یکی از نامه هایش نوشته بود:پنه لوپه همچنان یک پارچه سفید را پشت سر خودش می کشد کنار دریا می رود و در انتظار ادیسه است.برایش نوشتم:مگر می شود؟!مگر انتهای داستان آنها خوب نبود؟!گفت برای آنها که می خوانند بله اما آن زن داستانش در انتظار تمام شده.یا در آن یکی نوشته بود،وودی از کمد خانه اش هربار به سراغ مادام بواری می رود و کنار صندلی چرخانش می ایستد و شروع می کند به لاس زدن.برایش نوشتم:این وودی هم دیگر شورش را درآورده.این زنک مگر چه کاری بلد است؟!غیر از آنکه روی آن صندلی مسخره اش بنشیند و و با آن چهره سردش گلدوزی بکند.گفت:مگر نمی دانی بعد ازآنکه وودی او را به سالن های تئاتر برد و در معرض مصافحه با جوانک های آنتلکتوئل کرد خوش مشرب تر و جذاب تر شده است.
چه می شود گفت؟من همچنان دلبسته اورسلام،آن مادربزرگ صدسال تنهایی،با آن چهره سنگی و پر از خط های سالهای رفته بر چهره اش.هنوز هم یک جایی از قلبم با یادآوری آن خونی که جریان پیدا کرده بود و از پای جنازه نوه اش به پای صندلی لهستانیش رسیده بود،درد می گیرد.تو حتما آن را خوانده ای،اورسلا خون را که میبیند به طرف پنجره چوبی اش می رود آن را با آخرین توانش باز می کند و خبر مرگ نوه اش را با صدای بلند به اهالی خانه می رساند.
بگذار از گلدموند عزیز هم برایت بگویم.هر چقدر هسه در آن داستان مقدس کشیش طورش گلدموند را از دست رفته و نارسیس عاقل ،تک بعدی کسالت آور را زنده گذاشت،در دنیای موازی گلدموند از نارتسیس زنده تر است.او همچنان مجسمه می سازد،برادر کوچک نوشته بود که باغی پر از فواره و مجسمه دارد و مجسمه ها شمایلی از مریم مقدس و تمام نی هستند که او در زندگیش به آن ها عشق ورزیده.
می دانی راب از این لذت ها فقط می شود با تو حرف زد. کمتر کسی می داند چه طور می شود در جهان قصه ها زندگی کرد. ولی تو خوب می دانی چون تو واقعا آنجا زندگی می کنی.راستش یک وقت هایی فکر می کنم شاید من هم یک واژه سرگردان در ذهن یک نویسنده ام که هنوز نوشته نشده ام یا آنکه نویسنده نمی داند چه طور باید قصه من را جمع کند.نمی دانم شخصیت اصلی روایت او هستم یا شخصیت فرعی؟چه کسی می داند؟! یک وقت هایی دراین وسوسه می افتم که به شخصیت اصلی روایتش بدل بشوم اما بعد تردید می کنم که شخصیت فرعی بودن به اندازه شخصیت اصلی بودن،اهمیت نداشته باشد.کنش ها را فرعی ها می سازند،اگر آن دوست انقلابی ات نبود تو هیچ وقت گذشتن از حصار را انتخاب نمی کردی.اگر آن مبارز سابق که بخش انقلابی بودن را از مغزش خارج کرده بودند را در آن گلخانه مشغول روزمرگی نمی دیدی،به گذشتن از حصار نمی رسیدی.آنها تو را ساختند راب!همان شخصیت های فرعی ،همان سایه های از خورشید پررنگ تر.برای همین چه تفاوتی می کند که من قصه را پیش ببرم یا کمک کنم با نام دیگری صفحه آخر به پایان برسد،مهم آن است که مثل قصه تو پایان خوشی داشته باشد.برسد به آزادی!
پشت کوه های سفید،برسد به دست راب
برسد به دست پستچی کاربلد: آقاگل
راب شخصیت اصلی داستان
نگهبانان،نوشته جان کریستوفر است.
و سایرین:
پنه لوپه از داستان ادیسه نوشته هومر
مادام بواری نوشته گوستاوفلوبر و اشاره به یکی از
داستان های وودی آلن از مجموعه داستان مرگ در می زند
اورسلا از داستان صدسال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز
نارسیس و گلدموند نوشته هرمان هسه
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیدهام
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا من از کجا مال که را یدهام
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییدهام
هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام
+سالی که گذشت ،تلاش کردم تا بعضی از خواسته هام تیک بخوره ،مهم نیست که بعضیهاش به ثمر ننشست ،به ثمر ننشستنشون به این خاطر بود که با ارزشهای شخصیم تعارض داشتن،مهم اینه که من قدمی رو که می خواستم برداشتم و بالاخره اون فضاها رو تجربه کردم و در همون اندازه برام بی نهایت لذت بخش بود.تنها یک آرزوی دیگه برام مونده و اونم دیدن شفق قطبی هست:))
+سالی که گذشت من هیچ فیلمی رو بدون پرداخت هزینه دانلود نکردم، دکتر
ارزش این تصمیم و عادت تازه رو بهتر می دونه:))
+چند روز قبل از اعلام رسمی شیوع کرونا،خبرهای خوبی برای شاغل شدنم به گوشم رسید و تلاشهام داشت ثمر می داد ،حتی یکی از پیشنهادها تدریس در دانشگاه،عالی بود.اما کرونا مانع شد. منم نتونستم خودم رو متقاعد کنم که از قرنطینه خارج بشم. امیدوارم بعدا جبران بشه.تا همین اندازه اش هم برام نور امیدی شد.خدا رو شکر:)
+خواب دیدم دو تا دیوانه ایم و در یک مهمانی که برامون گرفتن،داریم چرخ می زنیم.من نمیشناختمت ،چهره ات آشنا نبود،اما توی خواب آشنا بودی.مهمانی حوصله مون رو سر برد،یواشکی از ساختمون زدیم بیرون.شب بود و شب در شب چرخ می زد،تکرار مکرر می شد.انگار روزی نبود.تو کلاهت رو سرت گذاشته بودی با شالگردن.سگ ها و گرگ ها حمله کردن ،یک سگ با چشم های سرخ به ما که از ترس سرجامون خشکمون زده بود ،خیره شد.یک اتوبوس با بدنه زنگ زده و داغون از راه رسید.سوار اتوبوس شدیم ،اینقدر ترسیده بودیم که در اتوبوس رو نبستیم.اتوبوس کج می رفت تو دل شب و بارون تیز میبارید روی شیشه هاش.صدای گرگ ها می اومد صدای زوزه شون تو دل شب.
+در سالی ک گذشت کتاب های خیلی خوبی خوندم و کتاب های فوق العاده ای خریدم که هنوز فرصت نشده مطالعه کنم.در این قرنطینه ترجیح دادم بخش هایی از کتاب هایی که مرتبط با رشته ام بود و زمان تحصیل مطالعه نکرده بودم رو بخونم.تجربه خوبی بود.:)
در ادامه کنجکاویم در ارتباط با انیمه ها مواجه شدم با مقاله ای تحت عنوان تاثیر سینما و اسطوره های ژاپن بر انیمه ناروتو» که در مقدماتش به یک سری نکات اشاره کرده بود که درباره بیشتر انیمه ها قابل تعمیمه و قصد دارم در ادامه این گزیده ها رو براتون نقل کنم:
پیش از این گفتیم اسطوره ها و آیین ژاپنی ها در ساخت روایت مانگاها و انیمه هاشون بی اثر نبوده.اما اسطوره ها چه ویژگی هایی دارن؟
اسطوره ها از یک روایت باستانی سرچشمه گرفتند.شماری از آنها درباره آفرینش ،پدیده های طبیعی و مرگ سخن گفتن و شماری درباره ماهیت و طبیعت(مردمان باستان برای اینکه علت علمی رویدادهای طبیعی رو نمی دونستن دست به داستان پردازی می زدن)،نتیجه کار رفتار موجودات ملکوتی و خدایان،ماجراهایی درباره پهلوانان یا بدبختی های انسان های خودبین و خلاصه الگوهایی از رفتارها و طرز سلوک بزرگ منشانه رو ارائه می دادن(اسطوره ها جنبه های مختلفی از خرده فرهنگ ها،باورها،سنت ها،تاریخ و حتی فلسفه رو دربر می گیرن،جایی خوندم که اسطوره ها بازنمایی تصویری فلسفه هستند)در اسطوره ها رد پای روایت های مردمی(فولکور) دیده می شه. انسان در اسطوره صورت جدایی ناپذیر هستی بزرگ و پهناوری معرفی می شه که حرمت توام با ترسی نسبت به پدیده ها و موجودات مرموز،ناشناخته و شگفت انگیز داره.
(اگر به این مشخصه ها دقت کنید،مشاهده می کنید که این مفاهیم در داستاسرایی ژاپنی ها در مانگاها به وفور تکرار می شه،مخصوصا ترس از ناشناخته ها که یکی از عناصر ساخت اسطوره هاست)
آیین شینتو هم در ساخت محتوای روایت های ژاپنی بی اثر نیست:
در شینتو ،دین باستانی ژاپن و فرهنگ کهن این کشور خدای یگانه جایگاهی نداره و خدایان متعدد با اسامی مختلف وجود داره که این خدایان هم دارای مراتبی هستن:پایین مرتبه،معمولی و بالامرتبه.خدایان ژاپنی انسان پیکرند،یعنی ظاهر و اندیشه و اعمالشون شبیه انسان هاست.در میان این تنوع خدایی،خدایانی با کالبد حیوانی،هیولایی ،ماهیت نورانی،ترکیبی،مافوق طبیعی،نباتی و جمادی و .هم یافت می شه.بخشی از این خدایان که در انیمه های ژاپنی به نمایش درمیان و ارواح حیوانات هستن kami نامیده می شن که هر کدوم نقش ویژه ای ایفا می کنن.
اساطیر ژاپن هم متاثر از باورهای برگرفته از آموزه ها و سنت های شینتو و بودیسم هست و از طرفی با شرایط اقلیمی و جغرافیایی ژاپن و کشت و زرع که پیشه مردمان این سرزمین هست،مرتبطه.
(بله جغرافیای هر تمدنی یکی از عوامل اثر گذار بر ساخت اسطوره هاست،حتی باورهای مذهبی هر منطقه متاثر از جغرافیای مردمان اون سرزمین هست،مثلا در باور مردمان ایران باستان،جهنم یک جای بسیار سرد بوده و برای مردم عربستان جهنم یک مکان بسیار گرم و سوزاننده ست) جغرافیای ژاپن شامل کوهستانهایی مرتفع،آتشفشان،آبشارها،دریاچه ها ،جنگل های ژرف و انبوه و وقایعی چون زله و طوفان و خروش و طغیان آتش فشان و امواج جزر و مد هست.چنین جغرافیایی در آیین شینتو به این شکل اثر خودش رو نشون می ده که بسیاری از نمودهای طبیعی مثل آتشفشان ،درخت هلو و دارای روح هستند.بسیاری از درختان و حیوانات پیک خدایان هستند و نقش اساسی رو ایفا می کنند.
جالبه بدونید طراحی مانگا از زمان های بسیار دور،در طومار معابد قرن دوازده،زمانی که طراحی آدمک به نوعی تبلیغات و فن انتقاد اجتماعی بوده،وجود داشته و بعدها درقرن نوزده تحت تاثیر کمیک اروپا و آمریکای شمالی قرار می گیره و به شکل امروزی درمیاد. صنعت هنری انیمه ها و مانگاها هم دستاوردهای فرهنگی برای این کشور داشته و موجب شده جوانانشون به فرهنگ و اساطیر و هویت اصیل خودشون افتخار کنن و هم دستاوردهای اقتصادی:به واسطه این انیمه ها،بازی ها رایانه ای ،لباس ها ،اسباب بازی ها و حتی جذب توریست رخ داده و برای ژاپن رشد اقتصادی به همراه داشته.
+نوشته های در پرانتز یادداشت های من برای شرح بیشتر موضوع هست و نقل قول از دیگری نیست.
این پست وبلاگ بازآی که درباره انیمه ها و مانگاها بود،خوندم و راغب شدم ،چند تا انیمه ببینم. مثل همیشه ویژگی های این سبک از انیمیشن سازی تو ذهنم کلی سوال ایجاد کرد.گذشته از بحث های تکنیکی ،اکثرا انیمه ها المان های استعاری و جادویی زیادی دارن،از مدرن ترین انیمه ها تا کلاسیک هاشون .چه موضوع انیمه در ارتباط با قهرمانهایی با اعمال سلحشورانه باشه چه درباره دانش آموزهای دبیرستانی و با موضوعات رمانتیک،باز نشونه هایی از فرهنگ ژاپنی از نوع اساطیر و افسانه های فولکور وکهن الگوها در گوشه گوشه انیمه جا داده شده،این حجم از تاکید روی بومی کردن یک محصول فرهنگی ناخواسته ذهن من رو می بره به این سمت که :چرا؟! هرچقدر بعد از تماشای یک انیمه می خوام به خودم تلقین کنم که مخاطب انیمه بزرگسالان نیستن،متقاعد نمی شم.جامعه هدف این حجم از فلسفه بافی و بیان استعاری تصاویر قاعدتا نمی تونن طیف کودکان باشن.قصد دارم در این نوشته بیشتر درباره انیمه هایی صحبت کنم که حجم زیادی از رازوارگی رو در خودشون جای دادن و بیش از اینکه اشاره مسقیمی به اثر خاصی داشته باشم،درباره مفاهیم به کار رفته در این انیمه ها صحبت کنم.
چند تا مشخصه تصویری هست که در بیشتر انیمه هایی که تا الان دیدم با وجود تفاوت سازندگانشون،تکرار شده.مثل شخصیت های فرعی منفی در انیمه ها ،که در چند انیمه ،شخصیت های شیطانی همه شبیه هم تصویر سازی شدن.
شخصیت های فاقد جنسیت یکی دیگر از تصاویر ثابت هست که المان هایی از نگی و مردانگی رو دارن،به نظر می رسه ویژگی های پلیدی و نیکی هم در این شخصیت ها به شکل عجیبی در هم تنیده است.
جدا شدن اجزای بدن و جایگزین شدنشون با یک شی بیجان ،یا تولد شخصیتها از یک مرده که به تازگی متوجه شدم به این پدیده می گن Homunculus یا گورزاد،آدمی که به صورت مصنوعی با اجزای بدن انسانی دیگر یا یک انسان مرده به وجود آمده.
فریاد زدن! شخصیتها در انیمه های ژاپنی اغلب در حال فریاد زدن هستند.جالبه بدونید در فرهنگ ژاپنی فریاد زدن یک امر عادیه و مردمشون موقع انجام دادن کارهای گروهی ،خیلی سر و صدا درست می کنن،موقع رفتن به رستوران های ژاپنی اونا با فریاد به استقبال میان!
کهن الگوها در انیمه های ژاپنی به وفور دیده می شن، همچنین اشاراتی به داستان آفرینش و جنگ هابیل و قابیل (که در انیمه ای که به تازگی دیدم،خود اون واقعه رو به صورت گذرا ،جایی که می خواد جهان تاریکی رو به تصویر بکشه به عنوان خاطره ای از شرارت در هستی، نشونش می ده) و ثنویت که با ثنویت مزدیسانی متفاوته (در ثنویت مزدیسانی هر دوعالم هم وجه مادی دارند هم روحی،اما در ثنویت گنوسی عالم روح و ماده کاملا از هم جدا هستند عالم روح نور و جهان ماده آکنده از ظلمت.همینطور که مراتب هستی طی می شه و به آخرین مرتبه می رسید از بارقه نور کم می شه و عالم ماده پست ترین و ناپاکترین بخش هستی هست.البته بارقه الهی در انسان به ودیعه گذاشته شده.میشه گفت گنوسیها تلفیقی از مسیحیت ،فلسفه یونان ،هندوئیسم و بودائیسم و آیین های باطنی مدیترانه ای رو دربرمی گیرن) در برخی انیمه های ژاپنی هم جهان تاریکی ،کاملا تاریک هست و هیچ نشانه ای از نیکی و روشنایی درش دیده نمیشه.
در یکی از انیمه ها جایی که قراره خدایان جهان ظلمت رو نشون بده،یکی از خدایان شبیه مغز هست و مدام از علیت حرف می زنه و دیگری زن هست و المان های هوس رو دربرداره.
سه تا مشخصه دیگه بود که در چند تا از انیمه ها توجه من رو به خودش جلب کرد:تکرار حس غم،سرکوب،سرگشتگی.انیمه های ژاپنی رگه هایی از یک غم غریب رو در خودشون دارن، حس سرکوب شدن شخصیتها بیشتر از حد انتظاره و گاهی شخصیتها کاملا در معرض تحقیر و از بین رفتن عزت نفسشون قرار می گیرن بدون اینکه تلاشی برای بازیابی خودشون انجام بدن ،اگر هم تلاشی باشه با حجم عجیبی از خشم و حس انتقام جویی بروز می کنه و به شکل غریبی افول می کنه.سرگشتگی و بی هدفی و بی معنایی هم یکی دیگر از حس هایی هست که در شخصیت ها دیده می شه و تکرار می شه.
درباره کهن الگوهایی که در انیمه ها استفاده می شه ،بایستی مفصل حرف زد،اما یک سری تصویر پردازی های مفهومی برای من قابل توجه بود:بیان به شدت استعاری در تصویر سازی که بخشی از تصاویر انیمه ها رو شبیه خوابها کرده.یونگ در مبحثی که در ارتباط با کهن الگوها داره ،اون ها رو یکی از عوامل ساختن خواب ها می دونه.معتقده جهانی که ما در خواب می بینیم حتی گاهی ریشه هایی در باورهای اجداد ما و پیشینیان ما در قرن های گذشته دارند. یا جای دیگری اشاره می کنه که تصاویر خواب ها تا چه اندازه از حقایق درونی ما رمز گشایی می کنند.بهرحال زبان خواب زبان رازوارگی هست و این رازوارگی در شمایل خواب گونه در انیمه ها دیده می شه. بهرحال نمی دونم این المانهای خواب گونه دارن چه جهان فکری رو توسط سازنده اثر نمایندگی می کنند. بر خلاف اون چیزی که برخی از تحلیل گرهای انیمه ها نوشتند ،تصور نمی کنم این تصاویر صرفا بازنمایی اوهامی بی معنا باشند.
سعی دارم اطلاعاتم رو در این زمینه تکمیل کنم، اگر باز اطلاعات جالبی دریافت کردم،باهاتون به اشتراک می گذارم.
به دعوت
جناب صفایی نژاد
پویش اینه: هر کس از حس و حال خودش در مورد بلاگ بیان بنویسه و بعد هم هر کاری، پیشنهادی، ایده ای برای رونق گرفتن این سرویس از دستش بر میاد رو بیان کنه!
حدود هشت سالی هست که وبلاگ می نویسم و از بلاگفا مهاجرت کردم به بیان.تخصصی در زمینه مدیریت رسانه وبلاگ و کاربران ندارم برای همین نظر دادن در این رابطه برای من خیلی دشواره و دارم فکر می کنم اگر مدیر بیان با اون همه اطلاعات و تجربه به مشکل برخورده من که فقط یک کاربر هستم و اصلا اطلاعی از جزییات این حرفه ندارم چه طور می تونم در این زمینه نظر بدم؟پس اکتفا میکنم از موضع همون کاربر صحبت کردن:
مهاجرت به بیان مثل این بود که پیکان گوجه ای دهه شصتی نوستالژیکم رو تحویل موزه داده باشم و بعد یکدفعه ای نشسته باشم پشت یکی از این ماشین های فضایی! اینجا آمارگیر و گزارش کپی سرخورد داشت و نیازی نبود کدش رو پیدا کنی و به قالب اضافه کنی.چند تا آپشن دیگه هم داشت که یک سر و گردن از بلاگفا بالاتر بود،مثل محدودیت هایی که می تونستی اعمال کنی .اما من از قرمز شدن اعلان نظر در بلاگفا خوشم می آمد،اینجا نظرات فقط با شمایل نظر جدید اون بالا خودش رو نشون می ده.کاش اینجا هم اعلان رو قرمز کنند. یک مقدار نظر گذاشتن فرآیند سختی در بیان داره، وارد بلاگ شدی؟کدت رو زدی؟دستات رو شستی؟
حدود یک ماهی هست آمارگیر وبلاگ من و بخش مالکیت معنویش کار نمی کنه.تازگی یک پیام ارسال کردم برای رفع مشکل که هنوز خبری نشده.من از این امکانات اختیاری هم که گذاشتن هم خریداری کردم هم استفاده ،پس اینکه اینجا امکانات مجانیه و لطف عالی متعالی و خدا رو هم شکر کنید و فلان،راستش نه ،برای من یکی که صدق نمی کنه.شک هم دارم اگر امکانات رو کلا پولی کنند باز سرویس دهیشون رو ارتقا بدن.
به عنوان یک کاربر رضایتم متوسط هست.
شما هم اگر دوست داشتید مشارکت کنید و نظرتون رو در این رابطه بیان کنید.
دکتر میم مطلب جالب و مفیدی
1. بهتره که منبع کسب درآمد شما به یک جا منحصر نشه ،چرا که شرایط غیر قابل پیش بینی وضعیت ثبات رو برهم می زنه و شما رو دچار مشکل می کنه.همیشه یک دورنمای کاری برای خودتون متصور باشید.
2. در موقع بحران مالی و اختلال در کسب و کار ،حذف و تعدیل اولین گزینه و شاید بدترین گزینه باشه برای کسر هزینه ها.بهتر هست به راه های جایگزین برای کسب درآمد فکر کنید.
(برداشت من این بود که به جای تمرکز روی هزینه هایی که قراره صرف کنید و به جای فکر کردن به کم کردن هزینه ها به راه های درآمد زایی فکر کنید،نگذارید شرایط برای شما راه حل ها رو بسازن،به جای کم کردن به اضافه کردن فکر کنید)
3. وضعیت های بحرانی رو پیش بینی کنید و راه حل های احتمالی رو پیش از وقوع اتفاق و مواجه مستقیم،طراحی کنید.
بعد از اینکه فایل رو شنیدم،به این فکر کردم من چه کاری با توجه به توانایی هام می تونم انجام بدم؟شما برام پیشنهادی ندارید؟
در ادامه کنجکاویم در ارتباط با انیمه ها مواجه شدم با مقاله ای تحت عنوان تاثیر سینما و اسطوره های ژاپن بر انیمه ناروتو» که در مقدماتش به یک سری نکات اشاره کرده بود که درباره بیشتر انیمه ها قابل تعمیمه و قصد دارم در ادامه این گزیده ها رو براتون نقل کنم:
پیش از این گفتیم اسطوره ها و آیین ژاپنی ها در ساخت روایت مانگاها و انیمه هاشون بی اثر نبوده.اما اسطوره ها چه ویژگی هایی دارن؟
اسطوره ها از یک روایت باستانی سرچشمه گرفتند.شماری از آنها درباره آفرینش ،پدیده های طبیعی و مرگ سخن گفتن و شماری درباره ماهیت و طبیعت(مردمان باستان برای اینکه علت علمی رویدادهای طبیعی رو نمی دونستن دست به داستان پردازی می زدن)،نتیجه کار رفتار موجودات ملکوتی و خدایان،ماجراهایی درباره پهلوانان یا بدبختی های انسان های خودبین و خلاصه الگوهایی از رفتارها و طرز سلوک بزرگ منشانه رو ارائه می دادن(اسطوره ها جنبه های مختلفی از خرده فرهنگ ها،باورها،سنت ها،تاریخ و حتی فلسفه رو دربر می گیرن،جایی خوندم که اسطوره ها بازنمایی تصویری فلسفه هستند)در اسطوره ها رد پای روایت های مردمی(فولکور) دیده می شه. انسان در اسطوره صورت جدایی ناپذیر هستی بزرگ و پهناوری معرفی می شه که حرمت توام با ترسی نسبت به پدیده ها و موجودات مرموز،ناشناخته و شگفت انگیز داره.
(اگر به این مشخصه ها دقت کنید،مشاهده می کنید که این مفاهیم در داستاسرایی ژاپنی ها در مانگاها به وفور تکرار می شه،مخصوصا ترس از ناشناخته ها که یکی از عناصر ساخت اسطوره هاست)
آیین شینتو هم در ساخت محتوای روایت های ژاپنی بی اثر نیست:
در شینتو ،دین باستانی ژاپن و فرهنگ کهن این کشور خدای یگانه جایگاهی نداره و خدایان متعدد با اسامی مختلف وجود داره که این خدایان هم دارای مراتبی هستن:پایین مرتبه،معمولی و بالامرتبه.خدایان ژاپنی انسان پیکرند،یعنی ظاهر و اندیشه و اعمالشون شبیه انسان هاست.در میان این تنوع خدایی،خدایانی با کالبد حیوانی،هیولایی ،ماهیت نورانی،ترکیبی،مافوق طبیعی،نباتی و جمادی و .هم یافت می شه.بخشی از این خدایان که در انیمه های ژاپنی به نمایش درمیان و ارواح حیوانات هستن kami نامیده می شن که هر کدوم نقش ویژه ای ایفا می کنن.
اساطیر ژاپن هم متاثر از باورهای برگرفته از آموزه ها و سنت های شینتو و بودیسم هست و از طرفی با شرایط اقلیمی و جغرافیایی ژاپن و کشت و زرع که پیشه مردمان این سرزمین هست،مرتبطه.
(بله جغرافیای هر تمدنی یکی از عوامل اثر گذار بر ساخت اسطوره هاست،حتی باورهای مذهبی هر منطقه متاثر از جغرافیای مردمان اون سرزمین هست،مثلا در باور مردمان ایران باستان،جهنم یک جای بسیار سرد بوده و برای مردم عربستان جهنم یک مکان بسیار گرم و سوزاننده ست) جغرافیای ژاپن شامل کوهستانهایی مرتفع،آتشفشان،آبشارها،دریاچه ها ،جنگل های ژرف و انبوه و وقایعی چون زله و طوفان و خروش و طغیان آتش فشان و امواج جزر و مد هست.چنین جغرافیایی در آیین شینتو به این شکل اثر خودش رو نشون می ده که بسیاری از نمودهای طبیعی مثل آتشفشان ،درخت هلو و دارای روح هستند.بسیاری از درختان و حیوانات پیک خدایان هستند و نقش اساسی رو ایفا می کنند.
جالبه بدونید طراحی مانگا از زمان های بسیار دور،در طومار معابد قرن دوازده،زمانی که طراحی آدمک به نوعی تبلیغات و فن انتقاد اجتماعی بوده،وجود داشته و بعدها درقرن نوزده تحت تاثیر کمیک اروپا و آمریکای شمالی قرار می گیره و به شکل امروزی درمیاد. صنعت هنری انیمه ها و مانگاها هم دستاوردهای فرهنگی برای این کشور داشته و موجب شده جوانانشون به فرهنگ و اساطیر و هویت اصیل خودشون افتخار کنن و هم دستاوردهای اقتصادی:به واسطه این انیمه ها،بازی ها رایانه ای ،لباس ها ،اسباب بازی ها و حتی جذب توریست رخ داده و برای ژاپن رشد اقتصادی به همراه داشته.
+نوشته های در پرانتز یادداشت های من برای شرح بیشتر موضوع هست و نقل قول از دیگری نیست.
+سالی که گذشت ،تلاش کردم تا بعضی از خواسته هام تیک بخوره ،مهم نیست که بعضیهاش به ثمر ننشست ،به ثمر ننشستنشون به این خاطر بود که با ارزشهای شخصیم تعارض داشتن،مهم اینه که من قدمی رو که می خواستم برداشتم و بالاخره اون فضاها رو تجربه کردم و در همون اندازه برام بی نهایت لذت بخش بود.تنها یک آرزوی دیگه برام مونده و اونم دیدن شفق قطبی هست:))
+سالی که گذشت من هیچ فیلمی رو بدون پرداخت هزینه دانلود نکردم، دکتر
ارزش این تصمیم و عادت تازه رو بهتر می دونه:))
+چند روز قبل از اعلام رسمی شیوع کرونا،خبرهای خوبی برای شاغل شدنم به گوشم رسید و تلاشهام داشت ثمر می داد ،حتی یکی از پیشنهادها تدریس در دانشگاه،عالی بود.اما کرونا مانع شد. منم نتونستم خودم رو متقاعد کنم که از قرنطینه خارج بشم. امیدوارم بعدا جبران بشه.تا همین اندازه اش هم برام نور امیدی شد.خدا رو شکر:)
+خواب دیدم دو تا دیوانه ایم و در یک مهمانی که برامون گرفتن،داریم چرخ می زنیم.من نمیشناختمت ،چهره ات آشنا نبود،اما توی خواب آشنا بودی.مهمانی حوصله مون رو سر برد،یواشکی از ساختمون زدیم بیرون.شب بود و شب در شب چرخ می زد،تکرار مکرر می شد.انگار روزی نبود.تو کلاهت رو سرت گذاشته بودی با شالگردن.سگ ها و گرگ ها حمله کردن ،یک سگ با چشم های سرخ به ما که از ترس سرجامون خشکمون زده بود ،خیره شد.یک اتوبوس با بدنه زنگ زده و داغون از راه رسید.سوار اتوبوس شدیم ،اینقدر ترسیده بودیم که در اتوبوس رو نبستیم.اتوبوس کج می رفت تو دل شب و بارون تیز میبارید روی شیشه هاش.صدای گرگ ها می اومد صدای زوزه شون تو دل شب.
+در سالی ک گذشت کتاب های خیلی خوبی خوندم و کتاب های فوق العاده ای خریدم که هنوز فرصت نشده مطالعه کنم.در این قرنطینه ترجیح دادم بخش هایی از کتاب هایی که مرتبط با رشته ام بود و زمان تحصیل مطالعه نکرده بودم رو بخونم.تجربه خوبی بود.:)
نمی دونم این نوشته رو چه طور باید شروع کنم.کرونا معلوم نیست تا کی مهمون ما باشه و این نگرانی و کسالت همه ما رو درگیر کرده.به عنوان کسی که زیاد زیست جزیره طوری داشته،فکر کنم بتونم یک سری پیشنهاد برای گذران روزهاتون در خونه داشته باشم.اگرچه خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام اینجا بگم یا نه،چون خیلی تمایلی ندارم در مورد کارهایی که در جزیره ام انجام می دم،حرف بزنم.ولی با این اوضاع چاره ای نیست.
اول اینکه همیشه برای خودتون یک سری پروژه شخصی داشته باشید،چند تا هدف برای خودتون تعریف کنید.مثلا اگر می خواهید مهارتی رو تقویت کنید،برای خودم مهارتهای نوشتن ،پژوهش و زبان هست.الان بهترین فرصت برای تقویت این مهارت هاست چون کسی ازتون انتظار نداره برید بیرون.مهارت هایی که می خواهید به دست بیارید،لیست کنید.آن ها رو به هدف های کوچک زود بازده تبدیل کنید بعد تلاش کنید که تک تک، تیک بخورن.لقمه بزرگ برندارید.انتظارات عجیب هم از خودتون نداشته باشید.خودتون رو هم مقایسه نکنید.لازم هم نیست با نظم خاصی پیش برید.بعضی ها عادت رفتاریشون یک جور نظم در بی نظمیه! ایرادی نداره،با شیوه خودتون پیش برید.اگر دلتون می خواد از فصل چهارده شروع کنید چون براتون جذاب تره ،همین کار رو بکنید.هر وقت حوصله و انرژی بیشتری داشتید کارهای پر چالش تر رو انجام بدید.
دوم به خانواده تون توجه بیشتری نشون بدید،اعضای خانواده رو تماشا کنید ،بیشتر ببوسیدشون(البته اگر مریض نیستید)،بیشتر با هم حرف بزنید.بهشون بیشتر کمک کنید.در مورد بعضی احساسات و افکارتون که تا الان مجال صحبت نبوده،حرف بزنید و سعی کنید اونا شما رو بهتر بشناسن تا تعاملاتتون از این به بعد ثمربخش تر باشه و اعتمادتون بهم بیشتر بشه.گاهی ما واقعا دلایل قانع کننده ای داریم اما نگرانیم که اعضای خانواده پذیرنده نباشن،از نقاط اشتراک شروع کنید،از مفاهیم تقریب به ذهن استفاده کنید و تلاش کنید شما رو بهتر درک کنند.اثرش رو در زندگیتون خواهید دید.
سوم با خرده ریزه های خونه کاردستی درست کنید.از طریق اینستا می شه کلی فیلم های آموزشی دید،احتمالا خیلی هاش رو ذخیره کردید برای یک روزی»،این روزها از همون روزهاست،با دستاتون یک چیزی درست کنید.نقاشی بکشید،شیرینی بپزید،خیاطی کنید.بافتنی و.هر کاری که با دست انجام میشه ،این طوری انرژی هاتون رو آزاد می کنید.
چهارم شروع کنید وسایل خونه تون رو کم کنید.کتاب های اضافه که از خریدنشون پشیمونید یک جا بگذارید تا بعدا به کتابخانه های مساجد و مدارس اهدا کنید.خرده ریزه های فی رو جدا کنید ،رومه ها و کاغذهای باطله رو دسته بندی کنید و به بازیافتی ها تحویل بدید.الان نه قاعدتا! فعلا یک جا جمعشون کنید.این وارسی ها به طور کلی شامل:کاغذهای باطله،فها،لباس هایی که دیگه نمی پوشید،یا از خریدشون پشیمانید،حتی عکس های آلبوم ها که بد افتادن و زمانی که گرفتید چون خیلی تو جو بودید،هنوز نگهشون داشتید در حالی که چندتا از شون دارید.
لبتاب ها و موبایل هاتون هم به همین ترتیب خالی کنید.فیلم ها و موسیقی هایی که به هر دلیلی دیگه نیازی ندارید دردسترس مدامتون باشن،رو از هارد منتقل کنید روی سی دی ها و هارد اکسترنال.
پنجم یک لیست از دوستان نزدیکتون درست کنید،به این می گن دایره حمایتی.با دوستانتون در ارتباط باشید با تماس تلفنی ،اینستا و.این رو کلا به عادت زندگیتون تبدیل کنید،وقت هایی که نیاز ندارید هم با دوستانتون تماس بگیرید.این صرفا به خاطر این نیست که عیار شخصیتیتون و قدرشناسیتون رو بالا ببره،بلکه روابط بی دلیل ،کیفیت زندگی و دید شما رو تغییر می ده.
ششم رویا پردازی کنید.شما رو نمی دونم،اما ذهن من وقت های بحران به صورت غیرارادی میل به بقا نشون می ده و تصاویر امید بخش و شادی بخش رو یادآوری می کنه.خاطرات گذشته یا خیالات خوشایندتون رو بنویسید. به خودتون یادآوری کنید که روزهای خوب هم داشتید.پذیرش روزهای سخت به همان اندازه واقع بینانه است که پذیرش وجود روزهای خوب در زندگی.
هفتم یک سری سوال سخت از خودتون بپرسید،الان بهترین فرصت هست که درباره خودتون و نسبتتون با هستی و تناقض های شخصیتیتون بیشتر تامل کنید ،برای روزهای آینده عادت های رفتاری تازه برای خودتون تعریف کنید.نقدهایی که بهتون شده رو بنویسید و راه حل های خودتون رو مقابلش.درباره حس های بدتون ،آدم هایی که شما رو به هر شکلی رنج دادند،بنویسید،یک نوشته خطاب بهشون بنویسید،بدون رودربایستی،در باره اینکه چه طور باعث رنجش شما شدند،توضیح بدید.(این نوشته برای خود شماست!) با خودتون بدون سانسور مواجه بشید،با لایه های عمیق روحیتون.چیزهایی که اون پشت تلنبار شدن و به شکل خشم های غیر ارادی بروز کردن.به این تمرین ادامه بدید تا جایی که اثرش رو ببینید.
هشتم فیلم تماشا کنید.از اعضای خانواده هم غافل نشوید،بهتر هست که با اعضای خانواده فیلم تماشا کنید.سعی کنید این روزها عضو حامی وثمربخشی باشید،فرصت برای برگشتن به جزیره خودتون رو دارید.
نهم کتاب های نخوانده تون رو بخوانید.کتاب های قدیمی رو عمیق تر بخوانید.چه طوری؟برداشت هاتون رو درباره شون بنویسید.در اینترنت سرچ کنید و نقدهای و تحلیل های بقیه رو بخوانید.از کتاب های دیگر در حوزه های دیگه مثل جامعه شناسی و روانشناسی کمک بگیرید و حوزه های مرتبط با هم رو پیدا کنید و بنویسید.شاید ظاهر این کار خیلی کسالت آور به نظر برسه اما وقتی کار ترکیب مفاهیم رو شروع کردید،وقتی متوجه شدید یک جورایی کتابها همه درباره همدیگه هستن و چقدر با هم مرتبطن،لذت می برید.
دهم اگر حیاط دارید یا بالکن،فرصت خوبی هست که بیشتر آسمان رو تماشا کنید.
یازدهم از گروه های خیریه غافل نشوید، از صحبت کردن درباره گروه های نادیده گرفته شده در این شرایط که شامل کارتون خواب ها و کودکان کار میشن تا کمک کردن بهشون به صورت مادی و معنوی.
دوازدهم صفحه جیوگی هر شب یک لایو درباره کرونا
داره و از آدم های مختلف نویسنده،مردمشناس،روانشناس،بازیگر،شاعر،پزشک و می
خواد که از زاویه دید خودشون بگن نظرشون درباره این پدیده چیه.به نظرم خیلی جالبه
.در این گفت و گوی جمعی مشارکت کنید.در این روزها هم می شه دغدغه های اجتماعی داشت
.
سیزدهم وقتی همه این کارها رو انجام دادید،شاید مثل من آرزو کنید ای کاش این جزیره تداوم داشته باشه.
سلام راب
نمی دانم این نامه ام به دستت می رسد یا نه،پستچی ها این روزها حوصله رساندن نامه ها را ندارند مخصوصا اگر آدرس پر پیچ و خمی مثل مخفیگاه تو را داشته باشد.:پشت کوه های سفید برسد به دست راب.
نمی دانم الان در چه شرایطی هستی.خیلی سال است که از تو بی خبرم.از سال 1970 که کنار آن حصار دیدمت که داشتی سعی می کردی از آن عبور کنی.احتمالا باید یادت مانده باشد،شب سخت و پر اضطرابی بود.حتی تصمیم سختی بود.نمی دانستم من اگر جای تو بودم چه می کردم،به نگهبانان می پیوستم و آن زندگی پر از رفاه و امنیت را انتخاب می کردم به بهای گرفتن آزادی دیگران یا نه به همه آنها پشت پا می زدم و مثل تو آزادی را انتخاب می کردم با همه مشقت هایش.
نمی دانم بالاخره به کوه های سفید رسیدی یا نه،به آن بلندای کمال و پاکی.توانستی دوستان مبارزت را ببینی ؟ آدم هایی که مثل تو در 2052 هنوز به کتابخانه های قدیمی سر می زنند؟ توانستی ردی از مادرت پیدا کنی از روی آن تصویر خندان به جا مانده در جعبه فیت؟خیلی چیزها هست که می خواهم از تو بدانم.اینکه مثلا چرا تصمیم گرفتی به جای پیدا کردن مادرت بروی دنبال آرمانت؟ مگر مادر مهم نبود؟ راستی بالاخره فهمیدی چه کسی پدرت را با شوک الکتریکی کشته بود؟
راب اگر این نامه به دستت میرسد یا رسید.چه کسی می داند؟! شاید سال 2052 تو واقعا بین جمعیت عابران خیابان های لندن قدم بزنی، اگر گذرت به اینجا افتاد و اینجا را خواندی بدان یکی از طرفدارهایت از سال 2020 برایت نامه نوشته.حس عجیبی دارد نوشتن برای کسی که هنوز متولد نشده، برای آدمی در آینده. برای کسی که مثل تو در سال 2052 هنوز به چیزی مثل آرمان فکر می کند و خودش در سال 1970 آرمان را به زندگی تو وارد کرده است! حتما برای تو هم عجیب است.شاید بهتر است کمی از اوضاع این روزها و جهانی که در آن زندگی می کنیم برایت بنویسم،اما به نظرم نیازی نیست،آن کتابخانه قدیمی تک افتاده گوشه خیابان که تو هر روز به آن سر میزنی ،هر آنچه لازم است برای تو از این سالها خواهد گفت. ستوه تو از هالوویژن ها در سال 2052 آدمی در سال 1970 را هم از تلویزیون ها به ستوه آورد. اشتیاق تو به خواندن در سال 2052 آدمی در سال 1970 را بیش از پیش عاشق کتاب کرد. انتخاب تو میان آنکه به نگهبانان بپیوندی یا آزادی خواهان، مرا در همین سال ها میان دوراهی قرار داد. میبینی چه قدر زنده بودی و چه جریانی داشته ای در زندگیم؟ میبینی چقدر بیشتر از سال هایی که زندگی کرده ای زندگی نزیسته ای داری که من جای تو تجربه اش کرده ام؟
خیلی دوست دارم بدانم بعد از پیوستنت به آزادی خوان چه بر تو گذشته.آنها چه طور آدم هایی بودند؟چه می گفتند؟چه می خواستند؟چرا کریستوفر(نام خالق توست)چیزی بیش از این نگفت؟! نکند این حربه او بود تا به اینکه خواننده می خواهد به چه گروه آزادی خواهی بپیوندد،حق انتخاب داده باشد،تاکید مجددی بر آزادی!
ممکن است این نامه قبل از سال 2052 به دستت برسد و احتمالا تو الان در یک جهان موازی در دنیای شخصیت ها زندگی می کنی و هنوز فرصت یک زندگی واقعی را پیدا نکرده باشی.هر چند وقتی یک نامه از آن جهان دریافت می کنم.من در آن جهان یک برادر کوچک دارم که برایم نامه می نویسد.مثلا در یکی از نامه هایش نوشته بود:پنه لوپه همچنان یک پارچه سفید را پشت سر خودش می کشد کنار دریا می رود و در انتظار ادیسه است.برایش نوشتم:مگر می شود؟!مگر انتهای داستان آنها خوب نبود؟!گفت برای آنها که می خوانند بله اما آن زن داستانش در انتظار تمام شده.یا در آن یکی نوشته بود،وودی از کمد خانه اش هربار به سراغ مادام بواری می رود و کنار صندلی چرخانش می ایستد و شروع می کند به لاس زدن.برایش نوشتم:این وودی هم دیگر شورش را درآورده.این زنک مگر چه کاری بلد است؟!غیر از آنکه روی آن صندلی مسخره اش بنشیند و و با آن چهره سردش گلدوزی بکند.گفت:مگر نمی دانی بعد ازآنکه وودی او را به سالن های تئاتر برد و در معرض مصافحه با جوانک های آنتلکتوئل کرد خوش مشرب تر و جذاب تر شده است.
چه می شود گفت؟من همچنان دلبسته اورسلام،آن مادربزرگ صدسال تنهایی،با آن چهره سنگی و پر از خط های سالهای رفته بر چهره اش.هنوز هم یک جایی از قلبم با یادآوری آن خونی که جریان پیدا کرده بود و از پای جنازه نوه اش به پای صندلی لهستانیش رسیده بود،درد می گیرد.تو حتما آن را خوانده ای،اورسلا خون را که میبیند به طرف پنجره چوبی اش می رود آن را با آخرین توانش باز می کند و خبر مرگ نوه اش را با صدای بلند به اهالی خانه می رساند.
بگذار از گلدموند عزیز هم برایت بگویم.هر چقدر هسه در آن داستان مقدس کشیش طورش گلدموند را از دست رفته و نارسیس عاقل ،تک بعدی کسالت آور را زنده گذاشت،در دنیای موازی گلدموند از نارتسیس زنده تر است.او همچنان مجسمه می سازد،برادر کوچک نوشته بود که باغی پر از فواره و مجسمه دارد و مجسمه ها شمایلی از مریم مقدس و تمام نی هستند که او در زندگیش به آن ها عشق ورزیده.
می دانی راب از این لذت ها فقط می شود با تو حرف زد. کمتر کسی می داند چه طور می شود در جهان قصه ها زندگی کرد. ولی تو خوب می دانی چون تو واقعا آنجا زندگی می کنی.راستش یک وقت هایی فکر می کنم شاید من هم یک واژه سرگردان در ذهن یک نویسنده ام که هنوز نوشته نشده ام یا آنکه نویسنده نمی داند چه طور باید قصه من را جمع کند.نمی دانم شخصیت اصلی روایت او هستم یا شخصیت فرعی؟چه کسی می داند؟! یک وقت هایی دراین وسوسه می افتم که به شخصیت اصلی روایتش بدل بشوم اما بعد تردید می کنم که شخصیت فرعی بودن به اندازه شخصیت اصلی بودن،اهمیت نداشته باشد.کنش ها را فرعی ها می سازند،اگر آن دوست انقلابی ات نبود تو هیچ وقت گذشتن از حصار را انتخاب نمی کردی.اگر آن مبارز سابق که بخش انقلابی بودن را از مغزش خارج کرده بودند را در آن گلخانه مشغول روزمرگی نمی دیدی،به گذشتن از حصار نمی رسیدی.آنها تو را ساختند راب!همان شخصیت های فرعی ،همان سایه های از خورشید پررنگ تر.برای همین چه تفاوتی می کند که من قصه را پیش ببرم یا کمک کنم با نام دیگری صفحه آخر به پایان برسد،مهم آن است که مثل قصه تو پایان خوشی داشته باشد.برسد به آزادی!
پشت کوه های سفید،برسد به دست راب
برسد به دست پستچی کاربلد: آقاگل
راب شخصیت اصلی داستان
نگهبانان،نوشته جان کریستوفر است.
و سایرین:
پنه لوپه از داستان ادیسه نوشته هومر
مادام بواری نوشته گوستاوفلوبر و اشاره به یکی از
داستان های وودی آلن از مجموعه داستان مرگ در می زند
اورسلا از داستان صدسال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز
نارسیس و گلدموند نوشته هرمان هسه
همراه دوست عزیزی که فارع التحصیل فلسفه هستند و کارشون خیلی درسته ،به صورت آزمایشی یک کار تولید محتوا رو آغاز کردیم.امیدوارم که بتونیم مسیر رو به درستی پیش بریم. قصدمون اینه که مطالب برای مخاطبان عزیزی هم که در حوزه علوم انسانی تحصیلات و اطلاعات کافی رو ندارند، قابل درک باشه و بتونن به راحتی با متن ها ارتباط بگیرن.
در روزهای آتی اطلاعات بیشتری از نحوه کار منتشر می کنم و به امید خدا اگر مرحله آزمایشی خوب پیش رفت،آدرس صفحه رو اعلام خواهم کرد.
+برای اون دسته از مخاطبان همیشه نگران و برای پیشگیری از کامنت هایی از این دستاز کجا می دونی زن نداره»،طرف هیچی حالیش نیست»،مثه یک اقیانوس کم عمقه»،یارو شومنه»،آدرس ایمیلت رو بده،مقاله من رو بخون بعد بگو طرف خیلی حالیشه»،عارضم خدمتتون که رفیق عزیز و همراه من خوشبختانه خانم هستند و جای هیچ گونه نگرانی نیست! آسوده بخوابید:))
این ایام قرنطینه فرصتی شده تا بیشتر در مورد خیلی چیزها فکر کنم، بیشتر دست به نوشتن بزنم و فضاها برام قابل درک تر بشه، چون اغلب ذهنم شبیه کلاف پیچ خورده ست و این آرامش رو واقعا نیاز داشتم.حاصل فکر کردن ها و رویت عملکرد آدم ها در فضاهای مجازی من رو متوجه چند تا نکته کرده که حاصل مشاهداتی برای مدت طولانی ست:
برخی افراد ساده ترین اطلاعات رو برای فروش می گذارن،اطلاعاتی که با خرید یک کتاب با قیمتی ناچیز قابل دسترسی هست،توسط یک استاد دانشگاه به فروش می رسه. من حداقل انتظار داشتم چیزی بیشتر از اطلاعات کتاب رو بشنوم اما حتی قرائت تازه ای نداشت،چند تا مثال و تمام! دوم خانمی که فقط یک جمله در کپشن می نوشت و محتواهای نه چندان با ارزش رو به فروش می رسوند. از طرفی نخبه ای رو دیدم که چون کسی به کار میان رشته ایش اعتنایی نداشت و حتی برای انتشار کارش تلاش نمی کرد، ناگزیر به فروش شد، خدمات آموزشی که می خواست به رایگان در اختیار افراد بگذاره و بیشتر قصدش نمایش توانمندیش بود نه فروش اطلاعات، اما چاره ای براش نماند. یک نفر رو هم مشاهده کردم که با تک روی کارش رو پیش می برد و تیمی که برای خودش بسته بود بیشتر از اینکه توانایی تولید محتوا داشته باشن، پر سرو صدا و ناکارآمد بودن. این بود که از یک جایی به بعد خسته شد و کنار کشید.
این مثال ها الگوهای تکرار شونده در جامعه نخبگانی ماست، چند تا باگ در این روند دیده میشه:
1. اطلاعات به خودی خود ارزشی ندارن و ابزاری برای کسب درآمد هستن نه آگاهی بخشی. افراد نسبتی با آموزه دینی زکات علم، نشر آن ست ،ندارن اگرچه برای جذب مخاطب و داشتن مشتری در قالب های متدین خودشون رو نشان می دن.
2. مفهوم کسب حلال آن چنان که باید در حوزه فروش اطلاعات درونی نشده و کیفیت محتوا از این رو مغفول مانده.
3. نخبگان همدیگر رو به رسمیت نمیشناسن،تک صدایی در میان جامعه نخبگانی و تجاری شدن امر علمی کاملا مشهوده،تا جایی که افراد دیگری» رو رقیب خود در این عرصه می بینن و کاملا وجودش رو نادیده می گیرن.حاصل چنین فرآیندی تکرار چرخه معیوب و جدا کردن افراد از ارزش های شخصیشون می شه.
4. مفهوم کار تیمی و گروهی جای خودش رو به روابط آکنده از رودربایستی ،سطحی و بی مایه داده،تک روی و کار انفرادی در یک گروه ،ماهیت گروه رو تحت الشعاع قرار داده.
خب این وضعیت در دهه 90 شمسی ست.گریزی بزنیم به اوضاع دهه پنجاه و مفهوم عملکرد انقلابی:
کتاب ها ،جزوات و نشریات دهه پنجاه به مثابه رسانه های کنونی هستن.در آن دوره آگاهی بخشی در راستای امر تجاری نبود بلکه در راستای تقویت اراده ها بود. نخبگان همواره در بحث و گفت و گو با هم بودن و با وجود اختلاف نظر همدیگر رو به رسمیت می شناختن،گفتار شریعتی که از بهشتی می خواهد که او رو نقد کنه همچنان در حافظه تاریخی مانده. آن ها هم آثار همدیگر رو مطالعه می کردن هم نام دیگران رو نه صرفا از جانب نقد که از وضعیت نقل قول هم ازشان شنیده می شد. درباره کار گروهی همین بس که بسیاری از جزوات و کتاب های آن دوره نام افراد رو نداره ،چرا که کتاب ها به صورت گروهی نوشته می شده یا فرد آن قدر خودش رو غرق در هویت گروهی می دیده که شرم از آن داشته که نام خودش رو روی جلد بنویسه.
گاهی ایده آل ها در آینده نیست،در گذشته ست.
خیلی سال پیش بود،زمانی که خاله با گریه از خواب نمی پرید،دستانش نمی لرزید،گوشه چشمانش اشک قلاب نمی انداخت و فکر نمی کرد که دایی بیست ساله همیشه بیست ساله ام ،بچه هایش را به دستان او سپرده،خواب نمی دید که چادرش را به سرش کشیده و در شهر دنبال بچه های دایی می گردد.خیلی سال پیش بود آن وقت ها که خاله جانم هنوز صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید و تلخی زندگی لبخندهایش را کج نکرده بود.سوار اتوبوس های پر از زنهای زنبیل به دست بچه به بغل می شدیم و می رفتیم سمت آرامگاه سعدی که توی صف بستنی فروشی اش پاهایمان به گز گز بیفتد.زن ها با لهجه گرم و خوش شیرازشان همه شیرازه زندگیشان را ترسیم می کردند جلوی چشممان.زن های شیراز این طورند زود آشنا می شوند زود خو می گیرند تو را محرم می دانند و قصه هایشان را برایت کلاف می کنند.
بعد از آرامگاه سعدی و سکه انداختن در آن چاه پر از سکه بخت و یار که دل می کندیم می رفتیم سمت حافظیه.می نشستیم روی نیمکت های باغ مجاورش که درخت های تنک تری داشت و با فاصله از هم سایه انداخته بودند روی زمین.یک بار در همین رفتن ها به حافظیه بود که با خودم دیوان شعرش را برده بودم.خاله جان می خواست برایش شعر بخوانم،شروع کرده بودم به خواندن و دم گرفته بودم و غرق صور خیال تیزپای غزلهایش،حیرت زده چیره دستی و رندی حافظ بودم که آن سو تر چند تا دانشجوی ادبیات با استاد مو سفید کرده شان،سرو کله شان پیدا شد،صدای خنده هایشان روی تنه درخت ها خط یادگاری می انداخت.نشستند روی یکی از نیمکتهای سفید و استادشان را دوره کردند.خاله جان محو ماجرای آن سمت بود و دستش را گذاشت روی دست من که یعنی صبر که یعنی بگذار سرچشمه این خنده ها را بگیریم.پسرها شاد و سرخوش و استادشان خوش مشرب و شیرین سخن.به که چه محفلی! شروع کردند به شعر خواندن از حافظ و از آخر هر بیتی پلی زدن به بیت دیگری.آخرین حرف هر خانه شروع آجر خانه دیگری بود.از بیتی به بیت دیگر.از خانه شاعری به سرزمین شاعری دیگر.ما هم سفر می کردیم در آن میان.هر چه نمی دانستم خاله معنا می کرد و لذت این همنشینی دور و نزدیک را بیشتر می کرد.از عطر نارنج ها سر مست و از جام شراب حافظ لبریز.اردیبهشت شیراز بود و قافله شاعرانی کنار ما اتراق کرده بودند.استاد سپید مو یکیشان را از میان جمع نشانه گرفت و گفت:آواز بخوان خسرو.از حافظ بخوان .
خسرو سرخ شد و خودش را پشت سر دیگری پنهان کرد،صدای جمع یکی شد:آوز بخوان خسرو.کم مانده بود ما هم که چند ذرع آن طرف تر بودیم هم بگویم:آواز بخوان خسرو!این همه تمنای شنیدن و این همه اعراض؟!
خسرو بالاخره گلویش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن.خسرو شیرین دهنان شاه شمشاد قدان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان از می لعل حکایت می کرد و باده حافظ به سلامت می نوشید.بله نوشید،آن هم چه نوشیدنی! همه گوش شدند و هوش از سرها رفت. نسیم هم در آن میان آرام گرفته بود روی شاخه درختها.
دل بدهید به حال و هوای این خط ها،با شنیدن
شیراز دال»
در ترس پیچیده
از نفس افتاده ای در انزوای خودخواهی
بی فکر و رها
نه نمی توانی قهرمان باشی!
به هنگامه طوفان در پناهگاه خزیده ای ، دست بر چشم و گوش گذاشته ای
نه سزاوار ترحم نه عشق که سزاوار نفرتی
و سزاوار تنهایی
به هنگامه طلوع خورشید همه قهرمانند
اما حقیقت در همان گرگ و میش طلوع می کند
روشنایی به وقت ابهام باش
شجاع به وقت ترس
آرام به وقت آشوب
زنده در ساعت مرگ
عقربه ها را به عقب برگردان
و نفست را درسینه حبس نکن
از آتش خویش بگذر چون سیاوش
در خود نسوز
همونطور که قبلا اشاره کردم ، صفحه قلم_رو»
قصد داریم به مطالبی که در حوزه علوم انسانی هست، بپردازیم و تا جایی که امکان داره با زبانی ساده.
تا الان چند تا از دوستانم قبول کردن با ما همکاری کنن. از رشته های فلسفه ،روانشناسی،اقتصاد و علوم شناختی(میان رشته ای)
یک موضوع انتخاب می شه و در چند پست بهش پرداخته می شه. انتخاب موضوع و چیدمان مطالب برعهده نویسنده اون مطلب هست و از خوانش و دیدگاه نویسنده اش برمیاد.
انشاالله که بتونیم کارها رو خوب پیش ببریم.شما هم برامون دعا کنین و اگر هم تمایل دارین به همکاری، پایین همین پست، برام کامنت بذارین.
دیگه اگه سوال،نکته و پیشنهادی هست ،بفرمایین :)
سلام متین جان
این اولین نامه ای ست که برایت می نویسم،عزیزم خوشحالم که من اولین نفری هستم که برایت نامه می نویسم.خب به هرحال آدم عمه اش که نویسنده باشد،چنین مزایایی هم گیرش میاید.خوشحالم که می توانم اینجا از تو بنویسم به تو که اولین نفس هایت را به جمع نفوس این کره خاکی اضافه کرده ای ،عزیزجانم تو در زمانی به دنیا آمده ای که زمین بیش از سال های سختی که پشت سر گذاشته نفس می کشد،هوایش پاک تر است،شکوفه هایش خوش عطرتر هستند،درختانش سرسبزتر و جهان آرام تر از همیشه ست.پس این اسم چقدر به تو می آید:متین و آرام.شاید حتی آدم ها از این بعد مهربان تر هم باشند و دنیا برای تو جای قشنگ تری بشود.تصور نکنی من از آن عمه ها هستم که قصه های قشنگ تعریف می کنند برای برادرزاده هایشان و این ها که گفتم حقیقی نیست،نه این از آن قصه های خیالی قشنگ نیست، این از این خیال های قشنگ ست که واقعی شده.این عطر بچگی بماند با تو و با تو قد بکشد.
دوستدار تو عمه جان مهربانِ گُلِ گُلابت:)
راستی زود آمدم خبر به دنیا آمدنت را به بلاگرها بدهم،آنها از این جور خبرها خوششان می آید،ازدیدن اولین شکوفه ها،اولین برگ های سبز از دیدن اولین قطره باران که بخورد به شیشه از شنیدن تولد بچه ها،خوششان می آید.به قیافه شان نگاه نکن عمه جان، که قد کشیده اند،همه شان یک شازده کوچولو درونشان دارند که از دیدن این چیزها ذوق می کنند.
از خواب بیدار شدم و در نیمی از سرم احساس سنگینی می کنم، می ذارم حواسم بیاد سرجاش، یک سر به گروه دوستان قدیمیم میزنم، خیلی قدیمی، همچنان دارن حرف می زنن، درباره چاقی لاغری، شوهر، بچه هاشون، اینکه چه غذایی برای شام بپزن؟ بعد این همه مدت قشنگ تر شدن یا نه. وزن کم کردن یا زیاد. هنرهای گلدوزی و آشپزی، توصیه های بچه داری، شوهر داری و لیست دعاهای برکت بخش به زندگی. میزان زیادی گل و بوسه، قلب و بغل از گوشیم می زنه بیرون. مثل همیشه ساکتم توی جمعشون و مثل همیشه من اون صبایِ نازُ مودب و کم حرفم. دارم به خاطر میارم چی باعث شد که وبلاگ بزنم، از بس جایی رو نداشتم که حرفام رو بزنم. انگار فیلم رو زده باشم عقب، همچنان حرفی ندارم، اما این جمع و حرفاشون هم با اینکه مورد علاقه ام نیست ،اذیتم نمی کنه. اونا همیشه دور و نزدیک کنارم بودن. وقتی تنهاترین دختر خانواده بودم، خواهرهای همسن و سال و بزرگتر من شدن. همیشه همه مون با هم می چپیدیم توی یک پیکان و پراید و تعداد زیادی دست و پا از پنجره بیرون می موند. می زدیم زیر خنده و یکی که از همه جسورتر بود، می نشست پشت فرمون ماشین و می رفتیم مهمونی های دخترونه، عروسی های همدیگه، عزاداری ها حتی. ما تو عزاداری هم نمی تونستیم جلو خندیدنمون رو بگیریم. با هم سفر می رفتیم و از صبح تا شب تو خیابون ها و بازارها چرخ می زدیم، اولین بار که رفتیم حرم امام رضا متفاوت ترین زائرهای اونجا شدیم، تا جایی که می خواستن از صحن بیرونمون کنن. تمام صحن ها رو کشف کردیم، با در و دیوار عکس انداختیم با هر ژست دلخواه. هیئت داشتیم، ما اولین دخترایی بودیم که دور هم جمع می شدیم و به مقدار زیادی می خندیدیم، برای همین یک قطار حاشیه رو پشت سر خودمون توی اون شهر کوچیک می کشیدیم. بعضی ها تحویلمون می گرفتن ، بعضیها روشون رو برمی گردوندن وقتی ما خنده هامون رو تا نمازهای جمعه و صف های اول و دوم هم بردیم. ما عروسی های هم رو پر می کردیم آخه 25 نفر بودیم. صندلی های آخر اتوبوس ها رو شلوغ می کردیم، صدای مامورها و مسافرهای قطار رو به خاطر چپیدنمون توی دو تا کاپین در می آوردیم : حالا بزن روی دیوار به اون وری ها پیغام بده، تق تق تق،تتترق تتترق تق! ما یه وقت هایی هم با هم گریه می کردیم.وقتی یکی از ما نمی تونست پول سفری رو جور کنه، بدون اینکه خبردار بشه، پولش حساب می شد و دقیقه آخر می رفتیم در خونه ش و غافلگیرش می کردیم: یک ساک کوچیک ببند پاشو بیا دیگه. یکی از همین رفقای قدیمی که با من صمیمی تره، هر سال تولدم هدیه می خره و نگه می داره و حتی اگر بعد چند سال همدیگر رو ببینیم، همه شون رو با هم میاره با همون یادداشت های روشون. اونا یک جورایی فامیل من هستن، فامیل های انتخابی خودم که همیشه می تونم رو دوست داشتنشون حساب باز کنم، برای همینه که می ذارم گل و بوسه و قلب و بغل از گوشیم فوران کنه .
از خواب بیدار شدم و در نیمی از سرم احساس سنگینی می کنم، می ذارم حواسم بیاد سرجاش، یک سر به گروه دوستان قدیمیم میزنم، خیلی قدیمی، همچنان دارن حرف می زنن، درباره چاقی لاغری، شوهر، بچه هاشون، اینکه چه غذایی برای شام بپزن؟ بعد این همه مدت قشنگ تر شدن یا نه. وزن کم کردن یا زیاد. هنرهای گلدوزی و آشپزی، توصیه های بچه داری، شوهر داری و لیست دعاهای برکت بخش به زندگی. میزان زیادی گل و بوسه، قلب و بغل از گوشیم می زنه بیرون. مثل همیشه ساکتم توی جمعشون و مثل همیشه من اون صبایِ نازُ مودب و کم حرفم. دارم به خاطر میارم چی باعث شد که وبلاگ بزنم، از بس جایی رو نداشتم که حرفام رو بزنم. انگار فیلم رو زده باشم عقب، همچنان حرفی ندارم، اما این جمع با اینکه حرفاشون مورد علاقه ام نیست ،اذیتم نمی کنه. اونا همیشه دور و نزدیک کنارم بودن. وقتی تنهاترین دختر خانواده بودم، خواهرهای همسن و سال و بزرگتر من شدن. همیشه همه مون با هم می چپیدیم توی یک پیکان و پراید و تعداد زیادی دست و پا از پنجره بیرون می موند. می زدیم زیر خنده و یکی که از همه جسورتر بود، می نشست پشت فرمون ماشین و می رفتیم مهمونی های دخترونه، عروسی های همدیگه، عزاداری ها حتی. ما تو عزاداری هم نمی تونستیم جلو خندیدنمون رو بگیریم. با هم سفر می رفتیم و از صبح تا شب تو خیابون ها و بازارها چرخ می زدیم، اولین بار که رفتیم حرم امام رضا متفاوت ترین زائرهای اونجا شدیم، تا جایی که می خواستن از صحن بیرونمون کنن. تمام صحن ها رو کشف کردیم، با در و دیوار عکس انداختیم با هر ژست دلخواه. هیئت داشتیم، ما اولین دخترایی بودیم که دور هم جمع می شدیم و به مقدار زیادی می خندیدیم، برای همین یک قطار حاشیه رو پشت سر خودمون توی اون شهر کوچیک می کشیدیم. بعضی ها تحویلمون می گرفتن ، بعضیها روشون رو برمی گردوندن وقتی ما خنده هامون رو تا نمازهای جمعه و صف های اول و دوم هم بردیم. ما عروسی های هم رو پر می کردیم آخه 25 نفر بودیم. صندلی های آخر اتوبوس ها رو شلوغ می کردیم، صدای مامورها و مسافرهای قطار رو به خاطر چپیدنمون توی دو تا کاپین در می آوردیم : حالا بزن روی دیوار به اون وری ها پیغام بده، تق تق تق،تتترق تتترق تق! ما یه وقت هایی هم با هم گریه می کردیم.وقتی یکی از ما نمی تونست پول سفری رو جور کنه، بدون اینکه خبردار بشه، پولش حساب می شد و دقیقه آخر می رفتیم در خونه ش و غافلگیرش می کردیم: یک ساک کوچیک ببند پاشو بیا دیگه. یکی از همین رفقای قدیمی که با من صمیمی تره، هر سال تولدم هدیه می خره و نگه می داره و حتی اگر بعد چند سال همدیگر رو ببینیم، همه شون رو با هم میاره با همون یادداشت های روشون. اونا یک جورایی فامیل من هستن، فامیل های انتخابی خودم که همیشه می تونم رو دوست داشتنشون حساب باز کنم، برای همینه که می ذارم گل و بوسه و قلب و بغل از گوشیم فوران کنه .
می گویند یک چند روزی به پایان دنیا مانده و آخر دنیاست، هر کسی چمدانی دارد ببندد، چراغ ها را خاموش کند، دسته گاز را چک کند و از خانه اش بزند بیرون و برود یک آخر دنیای دیگر پیدا کند تا از این آخر رسیدن، جان سالم به در ببرد. اما من لبتابم را روشن کرده ام و دارم برای تو می نویسم. بله این یک عاشقانه است و تو شاید از خواندن آن کمی شگفت زده بشوی چون بهرحال آخر دنیاست ولی در عین حال قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد چون من به ادامه دار بودن زمان به نامتناهی بودنش باور دارم و فکر می کنم حتی الان که دارم این کلمات را برای تو ردیف می کنم اگر یک توده سرد و سفید به اتاقم نفوذ کند و من را برای همیشه در این حالت منجمد سازد، تمام نمی شوم، انگشتانم در همین حالت لمس کلمه کلمه» می مانند ولی تو در من به حیاتت ادامه می دهی.
نمی خواهم به تو دروغ بگویم، تو تنها کسی نبوده ای که به من عشق ورزیدی، در حالی که من شبیه هیچ الهه ای نیستم و زیبایی و ویژگی چشم نوازی هم نداشته ام، کم و بیش از این موهبت در زندگانیم بهره برده ام که الهام بخش غزل ها ، نوشته ها و روایت هایی بشوم، گاهی هم تصویری در قاب نقاشی ای شده ام.روایت زندگی آکنده از ماجراهای عاشقانه بی سرانجام است.من همانی شده ام که نگاه سردش را دوخته است به کلماتشان و راهش را گرفته و رفته.بیش از آنکه تنها مانده باشم، تنها گذاشته ام.اما همواره در نوشته هایم، خودم را در کالبد دیگری به بند کشیده ام تا بفهمم چه رنجی کشیده ام و چه رنجی داده ام.تو را بیش از همه دوست داشتن ها، دوست داشته ام.چون بیش از اینکه من را بسرایی من را شنیدی» و حرف هایم را بعد از هربار دیدار، در خاطر داری، این در حالی است که ساده ترین چیزها و نزدیک ترینهایشان را فراموش می کنی.شبیه آنهای دیگر، من را دلباخته تکه های طلا و توصیفاتی که اصلا شباهتی به من ندارد، ندیدی.حتی وقتی حرف عاشقانه ای زدی، شبیه من بود.تو خوب می دانی که من مجذوب زیبایی آن چه که ارزش دارد، نمی شوم بلکه متوجه ارزش زیبایی هستم، برای همین چشم بر نمی داری از دستبند صورتی با رزهای قرمز کوچک حتی وقتی آستینم را پایین می کشم که از چشم تو دور بماند، دور نمی ماند.تو خوب می دانی که من با یک لیوان آب میوه به وقت تشنگی خوشحال تر می شوم تا با یک جعبه پر از جواهرات که برقشان چشمم را خیره نمی کند.تو، من را اینگونه محترم می شماری، مرا حریص و طماع نمی بینی، من را بی صداقت و دروغ گو نمی پنداری، من را احمقی ساده لوح که با کلمات خام می شود، در نمی یابی. تو من را برای خودت نمی خواهی، من را برای من می خواهی و به آن، همان گونه که هست عشق می ورزی.تصاویر کلیشه ای از عشق، تو را در مواجهه با من فریب نمی دهد.می دانی که خشنودترم وقتی کلمات و نگاهت را با من قسمت کنی.تو اینگونه با من مهربانی به گونه ای که تا کنون کسی با من مهربان نبوده.آن ها شعرهایی که خودشان سروده اند،قصه هایی که خودشان روایت کرده اند را دوست داشته اند و باور کرده اند و بهشان دل بسته اند، برای همین من بیرون ماجرای آنها، ماجرای خودشان با خودشان، تنها تماشایشان کرده ام، سکوت کرده ام و گذشته ام . اما تو من را افلاطونی تماشا نمی کنی، من را نمی خواهی برای اینکه بالاتر از تو بایستم یا پایین تر، می خواهی کنارت قدم بردارم.از بی سرانجامی حرف نمی زنی، از نشدن ها گلایه نمی کنی، خودت را از من پنهان نمی کنی، خود حقیقیت را همان که می تواند مستاصل باشد، می تواند کم بیاورد می تواند خسته باشد . و خودم را در چشم تو پنهان نمی بینم، همان که می تواند عجول و بیتاب باشد .که یک وقت هایی بچه می شود و سر از کار دنیا در نمی آورد.که یک وقت هایی پای استدلال هایش می لنگد اما از تو پنهانشان نمی کند.تو به رویم نمی آوری، ادامه چای کیسه ای را می گذاری در فنجانم تا چایم رنگ بگیرد و به استیصال من لبخند می زنی. و دیگر آنکه زبان استعاره ها را می فهمی و همیشه برای حرف زدن با تو نیازی به قطاری از کلمات ندارم ولی امروز چند روز مانده به آخر دنیا و می خواهم برایت کلمه قطار کنم.می دانی من خود دوست داشتن را دوست دارم، یاد گرفتن قاعده اش را بیشتر دوست دارم تا اینکه در خیالاتم کلافی ببافم و به نتیجه فکر کنم.لحظه ها را که بسازی، صحنه خود به خود عوض می شود و قصه پیش می رود.من از این پیوسته رفتن ها گلایه ای ندارم اما از دلتنگی چرا.نگذار آنقدر دلتنگ بشوم که ماری در قلبم چرخ بزند و نیشش را بنشاند به جانم.التیام دلتنگی یاد کردن است» از من بیشتر یاد کن و مرا بیشتر به یاد بیاور، حتی اگر چند روز به آخر دنیا مانده باشد.
+راستش را بخواهید این چالش چند روز مانده به آخر دنیا را در این ستاره های روشن بالای صفحه مدیریت دیدم و دلم خواست بنویسم، حتی نرفتم بخوانم که قاعده و قانونش چیست، دلم خواست بنویسم دل که کار به قاعده و قانون ندارد و خب سرم هم خیلی شلوغ است، کمی کلافه هم هستم خسته هم ایضا، این است که این بار را بزرگوارانه و زیر سیبیلی برایم رد کنید برود، این نوشته عاشقانه ای که نوشته ام را بخوانید، و اگر خوشتان آمد فاتحه ای نثار رفتگانمان بکنید که وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ.
حقیقتا نسبت به دختران جوان تر از خودم که می شناسمشون،احساس مسئولیت می کنمپشیمانم و از خودم گلایه مندم که نسبت بهشون غافل بودم و فکر کردم خودشون عاقل هستند و می تونن درست تصمیم بگیرناین در حالیه که حتی ما هم در این سن همیشه عاقل نیستیم و با بزرگترهای خودمون یا افرادی که آگاهی دارن، م می کنیم.چون همه ما اونقدری عمر نمی کنیم که بخواهیم هی تجربه بکنیم هی شکست بخوریم.گاهی هم فرصت جبران دیگه پیش نمیاد.پشیمانم که چرا نگرانشون نکردم و نترسوندمشون .گاهی باید ترسید و نگران شد.اشتیاق بیش از حد به تجربه کردن، عایدی جز پشیمانی و افسردگی نداره.بچه ها چاقو واقعا می بره،آتیش هم واقعا می سوزونه، هیچ رودخانه ای خلاف جهت خودش حرکت نمی کنه با نظریه ها هر چقدر هم پر و پیمان نمیشه جلوی واقعیت ایستاد و حقیقتش رو تغییر داد.انتزاعیات همیشه انتزاعیات هستن و واقعیت همیشه واقعیت می مونه.شما می تونید خیال کنید خوشبختید ولی در واقعیت خوشبخت نباشید.شما می تونید تصور کنید صاحب خیلی چیزها هستید ولی در واقعیت صاحبش نباشید.همه ما باید یه دونه از اون فرفره های توی اینسپشن رو داشته باشیم تا بفهمیم کی خوابیم و کی بیدار.بده که آدم خواب باشه و فکر کنه بیداره.
هنر عرصه مخاطره آمیزیه، خیلی شنیدم از نویسنده هایی که فکر می کنن هر آنچه نوشتن رو باید تجربه کرده باشن، چه فکر بیهوده ای.متاسفانه این طرز فکر رو نشر هم می دن.از جادوی کلمات بگذرید، از هر آنچه که شما رو دچار گیجی می کنه و نمی ذاره تصویر واقعی رو ببینید سلاح عقل این نیست که زود در مقابل استدلال های خوش تراش تسلیم بشید دختر جنگ جو به خوندن کتاب های زیاد و تحصیلات عالیه و سیگار کشیدن و موی کوتاه و گپ و گفت بی وقفه با آقایان نیست.جنگ جوی واقعی اونیه که نذاره از خودش شکست بخوره از ذهنش از احساساتش .از تصاویری که براش ردیف می کنن، جنگ جوی واقعی اونیه که شخصیت قوی برای خودش بسازه نه اینکه در فراهم کردن قدرت ظاهری؛غرق بشه.خودتون رو به در و دیوار نزنید تا خودتون رو پیدا کنید، با خودتون خلوت کنید تا خودتون رو بهتر بشناسید.کلمات رکیک، دراگ گوش کردن شما رو قوی و بزرگ نمی کنه.بیشتر شما رو شبیه یک نوجوان لجوج و ضعیف می کنه.چیزی که نمی خواهید اما تصویری که از خودتون می سازید،اینه! حتی اگر کسی به روتون نیاره، همه شما رو اینطوری می بینن.ببخشید که اینقدر باهاتون صادقم.چون فکر می کنم هنوز فرصت دارید .
یک سنتی هست در دین اسلام که در مساجد مختلف نماز بخوانید می گویند برای برآورده شدن حاجات، اما من تلقیم این بود که بد هم نیست همه مساجد شهر کوچکمان را ببینم. هر شب در یک مسجد تا رسیدیم به مسجدی که دو طبقه بود، بزرگ. مردم اهالی پولهایشان را جمع کرده بودند و مسجد را ساخته بودند. در مسجد باز بود، نگاه کردم آخر سالنش مشخص نبود و همه اش فرش شده بود، کولر های بزرگ هم کار می کردند. دنبال در ورودی خانم ها به مسجد بودم، گفتند ن طبقه بالا نماز می خوانند. تعجب کردم ولی فکر کردم شاید دلیل موجهی هست در پشت این تصمیم.
نگاهم افتاد به پله های طبقه بالا ، فی با شیب تند و پیرزنی به سختی از آن بالا می رفت، عجیب بود، اما گفتم حتما دلیل موجهی هست.
پله ها را بالا رفتم، طبقه دوم کولری در کار نبود، زن ها در هوای شرجی به نماز ایستادند شرشر عرق ریختند تا نماز تمام شد.
باز گفتم حتما دلیل موجهی هست. با هیئتی که با بزرگان شهر مرتبط بودند تماس گرفتم، گفتم در فلان مسجد با اینکه طبقه پایین بسیار وسیع است به قدری که می شود چهار پرده زد و به اندازه دو مسجد مساحت دارد( اغراق نکردم حقیقتا همین قدر بزرگ بود!) چرا ن باید طبقه دوم نماز بخوانند؟ با وجود آنکه پله ها فی است و شیب تندی دارد و طبقه بالا هم کولر ندارد.
جواب دادند: امام جماعت مسجد این تصمیم را گرفته برای اینکه هنگام اقامه نماز، نمازگزاران به گناه نیفتند! بهشان اطلاع می دهیم کولر را درست کنند، تازه یک مسجد هم چند کوچه آن ور تر هست، بروند آنجا اگر در این مسجد اذیت می شوند!
گفتم: این قاعده از کجا آمده؟! یعنی چی به گناه می افتند؟! بین بخش ن و مردان در همه مساجد معمول است که پرده می کشند، چرا یک جای دیگر بروند؟ این مسجد را خود اهالی ساختند همین زن ها طلاهایشان را فروخته اند نذر مسجد کرده اند. چرا بروند یک جای دیگر؟!
جواب دادند: حاج آقا فرموده اند! شما می دانید ایشان چه شخصیتی است؟! تا چه اندازه مسبب هدایت جوانان شده با کلام نافذی که داشته؟ شما کی هستید؟ چه کرده اید؟ اصلا شما اهل این محله نیستید! زن های محله اعتراض ندارند، شما اعتراض دارید؟ این یاغی گری ها به شما دخترها نیامده! حد و اندازه خودتان را بدانید، این آقا فلان سال نماینده ولی فقیه بوده در شهر و.
خلاصه همه این ها را گفتند که پرده نصب نکنند و زن ها بروند طبقه بالا نماز بخوانند.
بعدها نامه نگاری هم کردم که نتیجه نداشت، درباره ده بیست سال پیش حرف نمی زنم همین چهار پنج سال پیش. در همین عصر. در همین دوران. بعدها فهمیدم آقای امام جماعت خودشان دو زن دارند و به هیچ کدامشان اجازه خروج از منزل هم نمی دهند. خب بهرحال ایشان شخصیتی» بود!
نگویید این ها استثناست، نگویید عیب اگر هست از مسلمانی ماست. نگویید زن ها دنبال هرزگی هستند برای همین حوزه قد علم کرده جلویشان. نگویید زن ها مسبب گناه هستند.
اینجا نه کسی روسری اش را سر چوب زده بود، نه کسی صورتش را قرمز کرده بود که برود ورزشگاه. زن هایی بودند که می خواستند نماز بخوانند ولی مانعشان می شدند.
به جای آنکه بایستید جلوی دانشگاهیان، به جای آنکه انرژی خودتان را صرف کنید که ثابت کنید جهان غلط است و شما درست هستید، این عزم را بگذارید تا حوزه را اصلاح کنید، تا از تحجر حوزه جلوگیری کنید. به جای آنکه به دیگران انگ بزنید که نفوذی هستند، که با نظام خانواده مخالف هستند، که می خواهند زن ها را بی حیا کنند، به عملکرد خودتان صادقانه نگاه کنید، به خدا این نیزه هایی که شما در دل قرآن هایتان فرو برده اید خونش از چشمان ما می چکد، از این اسلام مصادره شده یک چیزی باقی بگذارید!
این هم بخشی از مطلبی هست که در صفحه قلم_ رو منتشر کردیم که در ارتباط با بخشی از تلاش های جنبش های فمینیستی در عرصه بین الملل هست، بخوانید و فکر کنید چند درصد از این محورها توسط موافقان و مخالفان فمینیست در ایران به عنوان گزاره های حقوق ن مطرح شده؟
بسیاری از ن درباره صلح نوشتن ومفهومی به اسم روابط بین الملل» از این دیدگاه میاد. کنفرانس صلح لاهه از جمله تلاش های ن برای صلح بود که در سال 1915 با هدف مخالفت با شروط تنبیهی علیه آلمان تشکیل شد، ن حاضر در این کنفرانس معتقد بودن این شروط برای اروپا فقرو بیماری میاره و دشمنی رو تشدید می کنه، اتفاقات بعدی ثابت کرد اونا درست فکر می کردن. سازمان ملل متحد هم از زمان تاسیس توجه ویژه ای به وضعیت ن در جنگ داشته و به ن صلح طلب کمک کرده تا اهدافشون رو پیش ببرن. حاصل کنفرانس ها و کمیسیون های متفاوت این سازمان در همه این سالها، نشون میده 12 عامل زن ها رو در جوامع مختلف تهدید می کنه: فقرپایان ناپذیر/ ناکافی بودن فرصت های تحصیلی برای دختران/ فقدان دسترسی برابر به امکانات بهداشتی و بیمه های تامین اجتماعی/ خشونت خانگی و اجتماعی علیه ن/ تاثیرات تنفرانگیز جنگ ها بر ن/ نابرابری مشارکت ن در ت گذاری های اقتصادی/ نابرابری در مشارکت ن در پست های ی/ فقدان ساز و کارهای حقوقی در حمایت از حقوق ن/ بی توجهی به بهداشت،آموزش و آینده کودکان دختر/ ناآگاهی ن جهان از حقوق بشر ن/ بی توجهی رسانه های ارتباط جمعی به فرهنگ سازی برای ارتقای حقوق/ فاصله زیاد ن از مدیریت منابع طبیعی و محیط زیست. خلق تعبیری مثل دیپلماسی پیشگیرانه» حاصل این تلاش های صلح طلبانه ست. دیپلماسی در جهت پیشگیری از وقوع جنگ. با وجود همه این تلاش ها همچنان موانع جدی برای تحقق صلح در جهان وجود داره. »
چند تا سوال هم از خودمان بپرسیم. به عنوان یک مسلمان تا چه اندازه به مسئله ن در جامعه اهمیت دادیم؟ بزرگترین مدافع اسلام پیامبر است که در عصر جاهلیت با وجود همه هجمه ها نه حتی به عنوان یک شخصیت مذهبی بلکه حتی به عنوان یک اصلاح گر اجتماعی قدم های بزرگی برای ن در جامعه جاهلیت برمی دارد. ما در این دوران چقدر توانسته ایم نه حرکتی شبیه ایشان که تحرکاتی نزدیک به ایشان برای حق ن انجام بدهیم؟ چقدر با مصادیق ظالمانه امروز بر علیه ن جامعه مان آشنایی داریم و به آن معترضیم؟
یک مسئله ای هم همینجا روشن کنم که من نه فمینیست هستم نه هیچ گرایشی به هیچ مکتب فکری دارم حتی مسلمانیم هم مثل شما ها کامل نیست! من یک آدم دانشگاهیم و به همه چیز از منظر دانش نگاه می کنم.
بخش نظرات استثنا برای این پست باز هست، نظراتتون رو بنویسید اگر فرصت باشه پاسخ می دم اگر نه که دوستان استفاده می برن و پیشاپیش عذرخواهم که وقت نشده برای پاسخگویی
بیست و چند ساله بودم، دعوت شدم به یک همایشی در تهران، برای فعالیت انجمن های ی دانشگاه ها که از سراسر ایران در این همایش شرکت داشتند. برگزار کننده همایش، سخنران ها همه دختران دانشجو بودند که گرایشات مذهبی داشتند. موضوع همایش در ارتباط با فمینیسم و زن و مسائلی از این دست بود و دو روز هم طول کشید. در حاشیه نمایشگاه کتابهایی در ارتباط با فمینیست به فروش می رسید که بیشتر این کتاب ها رو خانمی به نام وندی شلیت نوشته بود و نقدی بود به فمینیسم. گفته می شد این خانم مدرک فلسفه اش رو از دانشگاه ویلیامز گرفته و در چندین مجله هم مقالاتی نوشته. خلاصه من کتاب ها رو خوندم و فمینیسم در ذهنم به یک هیولا تبدیل شد! بعدها دانشگاه رفتم و به واسطه استادم ترغیب شدم مطالعه دقیق تری در این زمینه داشته باشم که در نهایت فهمیدم فمینیسم هم یک مکتب فکری هست مثل بقیه مکاتب علوم انسانی و از اساس چیز عجیب غریبی نیست ولی خب همونطور که از دل تفکر فاشیستی هیتلر درمیاد و از دل تفکر مارکسیستی دوران خفقان شوروی سابق و از دل تفکر لیبرالیستی حذف بیرحمانه دهک های پایین جامعه و از دل تفکر اومانیستی حذف خدا از ساحت فکر و از دل تفکر آنارشیستی هرج و مرج گرایی و بی قانونی و از دل تفکر ایده آلیستی عدم تحرک و از دل تفکر رئالیستی تشدید ات جنگی، پس بعید نیست که فمینیسم هم پیامدهای منفی داشته باشه. اما وما هیچ کدام از این تفکرات با قصد آسیب زدن شکل نگرفتند بلکه در مسیر ساخت جهان فکری باگ هایی از این قبیل هم پیش میاد، که اثرش رو از دنیای انتزاعیات به دنیای واقعیات منتقل می کنه.
اما کنجکاو بودم بفهمم وندی شلیت کی هست اصلا؟ نتیجه سرچ:
صفحه ویکی پدیا
با توجه به اتفاقاتی که این روزها در جامعه ما رخ میده و همه هم کم و بیش بهش واقفیم، با توجه به بعضی جملات روی مجلات خارجی که دیگه با چشم خودم دیدم و مطمئنم ساختگی نیست، با توجه به فیلم های تنیجری که برای نوجوانهاشون می سازن و سریال ها و مضامینشون و فیلم ها. میشه گفت بعضی از گزاره های این کتاب ها چندان هم پربیراه نیست، شاید کج فهمی از فمینیسم منجر به چنین نتایجی شده باشه، چه بسا در خود این مکتب فکری این باگ ها شناسایی شده باشند و جوابی براش وجود داشته باشه ولی علی الظاهر به نقل این گزاره ها در ادامه اکتفا می کنیم:
ادامه مطلب
حقیقتا نسبت به دختران جوان تر از خودم که می شناسمشون،احساس مسئولیت می کنمپشیمانم و از خودم گلایه مندم که نسبت بهشون غافل بودم و فکر کردم خودشون عاقل هستند و می تونن درست تصمیم بگیرناین در حالیه که حتی ما هم در این سن همیشه عاقل نیستیم و با بزرگترهای خودمون یا افرادی که آگاهی دارن، م می کنیم.چون همه ما اونقدری عمر نمی کنیم که بخواهیم هی تجربه بکنیم هی شکست بخوریم.گاهی هم فرصت جبران دیگه پیش نمیاد.پشیمانم که چرا نگرانشون نکردم و نترسوندمشون .گاهی باید ترسید و نگران شد.اشتیاق بیش از حد به تجربه کردن، عایدی جز پشیمانی و افسردگی نداره.بچه ها چاقو واقعا می بره،آتیش هم واقعا می سوزونه، هیچ رودخانه ای خلاف جهت خودش حرکت نمی کنه با نظریه ها هر چقدر هم پر و پیمان نمیشه جلوی واقعیت ایستاد و حقیقتش رو تغییر داد.انتزاعیات همیشه انتزاعیات هستن و واقعیت همیشه واقعیت می مونه.شما می تونید خیال کنید خوشبختید ولی در واقعیت خوشبخت نباشید.شما می تونید تصور کنید صاحب خیلی چیزها هستید ولی در واقعیت صاحبش نباشید.همه ما باید یه دونه از اون فرفره های توی اینسپشن رو داشته باشیم تا بفهمیم کی خوابیم و کی بیدار.بده که آدم خواب باشه و فکر کنه بیداره.
هنر عرصه مخاطره آمیزیه، خیلی شنیدم از نویسنده هایی که فکر می کنن هر آنچه نوشتن رو باید تجربه کرده باشن، چه فکر بیهوده ای.متاسفانه این طرز فکر رو نشر هم می دن.از جادوی کلمات بگذرید، از هر آنچه که شما رو دچار گیجی می کنه و نمی ذاره تصویر واقعی رو ببینید سلاح عقل این نیست که زود در مقابل استدلال های خوش تراش تسلیم بشید دختر جنگ جو به خوندن کتاب های زیاد و تحصیلات عالیه و سیگار کشیدن و موی کوتاه و گپ و گفت بی وقفه با آقایان نیست.جنگ جوی واقعی اونیه که نذاره از خودش شکست بخوره از ذهنش از احساساتش .از تصاویری که براش ردیف می کنن، جنگ جوی واقعی اونیه که شخصیت قوی برای خودش بسازه نه اینکه در فراهم کردن قدرت ظاهری؛غرق بشه.خودتون رو به در و دیوار نزنید تا خودتون رو پیدا کنید، با خودتون خلوت کنید تا خودتون رو بهتر بشناسید.کلمات رکیک، دراگ گوش کردن شما رو قوی و بزرگ نمی کنه.بیشتر شما رو شبیه یک نوجوان لجوج و ضعیف می کنه.چیزی که نمی خواهید اما تصویری که از خودتون می سازید،اینه! حتی اگر کسی به روتون نیاره، همه شما رو اینطوری می بینن.ببخشید که اینقدر باهاتون صادقم.چون فکر می کنم هنوز فرصت دارید .
از اینکه پیگیر مباحث گذشته بودید، ازتون تشکر می کنم، ممنونم که همراهی کردید/ نظر دادید/ مخالفت کردید/ تایید کردید و.
یک نکته ای به نظرم مغفول موند که بد نیست اینجا بهش اشاره کنم:
دوستان مذهبی من و دوستان غیر مذهبی من، یک سری گزاره ها بین جریانهای فکری چه در قالب مذهب چه در قالب مکتب، مشترک هستن بین همه انسانها. در انحصار نیستند، شاید دلایل افراد برای عملکردهاشون متفاوت باشه اما جلوه بیرونی، ظاهری و واکنشها یکی ست به همین خاطر نتایج هم گاهی شبیه همدیگه می شه!
مقوله خویشتنداری صرفا یک امر مذهبی نیست بلکه یک گزاره عقلی هم هست و اشتراک این گزاره بین مذهب و عقل این قاعده رو از انحصار یک سمت خارج می کنه و در نتیجه منجر به اشتراک میان افراد میشه، چه بسا بهم نزدیکترشون می کنه و جریانهای مدنی رو شکل می ده. برخی دوستان من که مذهبی هم نیستند برای روابطشون با افراد، قواعد تعریف شده ای دارند که ریشه در باور مذهبی نداره بلکه یک گزاره عقلی هست.
گزاره های عقلی گاهی حاصل آزمون و خطا هستند، آدم ها در نتیجه زیست اجتماعیشون متوجه میشن بایستی مرزهایی رو تعریف کنند تا آسیب نبینند.
گزاره های ایمانی بر این اساس قرار داره که تبعیت از یک امر متعالی به نام خداوند است. شاید گزاره های عقلی هم در تاییدش بیارن ولی علت اولیه بر این مبناست.
گذشته از جدالها درباره ریشه های این رفتار، افراد در جلوه بیرونی، عملکرد مشابهی از خودشون نشون می دن. یکی به مدد ایمان و یکی به مدد عقل
بگذارید یک مثال دیگه بزنم.
یکی از مسیرهایی که عرفا در همین دین اسلام طی می کنند تا به مراتب عالی برسند پرهیز از لذات هست، نسبت به خوراکشون سخت می گیرن و تهذیب نفس می کنند. مثلا ممکنه تا مدتها گوشت نخورن، یا قبل از اینکه دست به خوردن غذای مورد علاقه شون بزنن، به خودشون نهیب می زنن و چند دقیقه صبر می کنن تا نیتشون رو پالایش بدن و از مرتبه لذت جویی بگذرن. یا در برخی روایات برای اینکه بشه به مراتب عالی دست پیدا کرد درباره رفتار با حیوانات بسیار توصیه شده که یکی از راه هایی که شما می تونید پله های ترقی در عرفان رو دو تا یکی طی کنید این هست که به هیچ حیوانی نه تنها آسیب نرسونید که بهشون پناهگاه و غذا بدید.
افرادی که قید مذهبی و باورهای قوی دارند این کارها رو انجام میدن. ممکنه برای مدتی طولانی گوشت مصرف نکنن و رفتارشون با حیوانات با چنین نرمش هایی همراه باشه.
خب حالا جلوه ظاهری این رفتار شبیه می شه به گیاه خواران و کسانی که مدافع حقوق حیوانات هستند. با اینکه انگیزه متفاوتی دارند اما هر دو در یک مسیر حرکت می کنند. گیاهخواران به مدد گزاره های عقلی درباره مصرف کمتر گوشت توصیه می کنن، که یکیش فوایدی هست که برای محیط زیست داره، می گن حداقل اگر نمی خواهید گیاه خوار باشید مصرفتون رو کم کنید. مدافعان حقوق حیوانات هم به مدد گزاره های عقلی به نتایج مشابهی می رسند.
دلیل یک گروه ایمان و دلیل گروه دیگر عقل هست اما هر دو به یک نقطه می رسند.
همین وجوه تشابه بین جریانهای فکری دیگر هم دیده می شه، مثلا آنارشیستها از وم تربیت انسان به جای اعمال قانون حرف می زنند، بیشتر روی اهمیت فرهنگ تاکید دارند و اینکه فرد به شکلی پرورش پیدا بکنه که خودش دست به یک عملی نزنه نه اینکه شما همه جا براش دوربین نصب کنید.
مارکسیست ها می گن میان طبقات اجتماعی نبایستی این اندازه تبعیض و فاصله ایجاد بشه و سرمایه داری با محوریت قرار دادن ارزش ها بر این اساس منجر به تبعیض در جامعه می شه.
و.
سایر مثالهاهر کدوم از وجوهی با تفکرات دیگر شباهتی دارند و تفاوتی.متوجه این وجوه تشابه باشیم. من از میانمایگی و تقلیل حرف نمی زنم، که اتفاقا معتقدم محک زدن عقاید از هر نوعش ما رو یک ورژن ارتقا می ده. اما گاهی می بینم که افراد فکر می کنند اگر بایستی از یک جریانی بری بشوند تمام گزاره های اون جریان رو بایستی نفی کنند. نمی خوام بگم ای وای چرا اینقدر جاهلند؟! چون راستش جهل برام اهمیت نداره مسئله اینجاست که با این گزاره که ما داریم خلاف جهت رودخونه پارو می زنیم» خودشون رو به هلاکت می رسونند.
یک جمله ای در ارتباط با فلسفه تاریخ خوندم سال ها پیش که: تنها شاخص ثابت در تاریخ تغییر» هست.
وقتی برخی افراد درباره اینکه ما بایستی تمام تمرکزمون رو روی دین اسلام بگذاریم و هر گزینه ای نفی می شه رو می شنوم یا می خونم یاد این جمله می افتم و یاد تمام تذکارها و یادآوری های قرآن برای بهره مند شدن از نعمت عقل و اعتمادی که به انسان داره به عنوان خلیفه الله.
+امیدوارم این دیگه بخش پایانی باشه واقعا:))
درباره این سایت