هرسال وقتی تقویم به 20 آذر نزدیک میشه به خودم یادآوری می کنم که باید یادداشتی درباره دایی بنویسم، درباره اتاق پر از کتابش و طیف متفاوتی از دوستانش: ملی گرا و چپ و جنبشی و حزب الهی و. درباره فعالیت های انقلابیش یا مثلا اون روزی که روز تولد شاه،  لباس سیاه پوشیده و شهربانی دستگیرش کرده بود. اینکه نوجوانی من چه طور با پیدا کردن نامه هاش و دست نوشته هاش تغییر کرد، با جمله :از راهی نروید که روندگان آن بسیارند، از راهی بروید که روندگان آن کم هستند.
با نامه هایی که براش می نوشتم و امیدوار بودم بخونشون. هیچ چیزی درباره زندگیش جا ننداخته بودم، می خواستم کشف کنم دایی 20 ساله ام چه دنیایی داشته؟ به چی فکر می کرده؟ اصلا دلش برای کسی هم لرزیده؟ آدمها چه طور میدیدنش؟ این دنیا با متعلقاتش به چشمش چه طور می آمده؟ این شد که کتاب های دهه 50 اش رو با مبلغ 2 ریالی و 5 ریالی اش رو تو گنجه خونه باباحاجی پیدا کردم، عکس هاش رو آرشیو کردم، چند بار وصیت نامه اش رو خوندم:والدین عزیزم من به شما تعلق ندارم، فرزند اسلام هستم.
تو زندگی نامه اش نوشته شده بود برای آدم های زیادی  نامه می نوشته. ساعت ها به نگاه پر صلابت قاب شده اش نگاه می کردم، متوجه جمع این جدیت با کتاب های شعر و عرفانش نمی شدم. با کتاب دایی سرو کله شریعتی به دنیای فکریم باز شد، با مطهری پای درس منطق نشستم و با خواجه عبدالله انصاری به سیاحت عرفان رفتم. حالا زندگی وسیع تر و پر معنا تر شده بود. سردرگمی هام کمتر و سوال هام بیشتر شده بود. هربار لذت کشف تازه ای.
در یکی از نامه هاش نوشته بود :شیطان در هر ظاهری پیدایش می شود حتی در ظاهر خداوند، آدمی باید شیطان شناس قابلی باشد.
یا در جای دیگری گفته بود:اگر چه هدایت کردن آدم ها کار با ارزشی ست اما این ارزش نباید تو را در وسوسه دروغ گفتن بیندازد.
هر سال وقتی تقویم به 20 آذر نزدیک میشه به خودم یادآوری می کنم که باید یادداشتی درباره دایی بنویسم و هربار فکر می کنم چه طور همه چیزهایی که دنیای من رو ساخته، بنویسم؟!
همیشه دلم خواسته یک گپ طولانی و مفصل با دایی داشته باشم اما دایی هیچ وقت از

سفر سال 60 برنگشت



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها