هر آدمی باید کسی را داشته باشد شبیه آینه، بنشیند به تماشایش و گره از زلف تنهایی خودش باز کند. نیم کند غصه هایش را میان خودش و آن دیگری تا قوت هر دو شان، بغض بشود. با هم ریسه ببندند به شادی یکدیگر، از هم نشناسند خودشان را و با هم بشناسند خودشان را .حالا که میانه این طلوع نشسته در آخر قصه دیگر امید سوسوی اشراقی نیست در طلیعه بعدی. و من بی نوا جغد شومی و فلاکت را کلمه کردم و از جان به زهر رسیده ام برایت نوشته ام، انصاف نیست  این یکی را از قلم بیندازم و  برایت ننویسم که هر تاریکی جغد نمی زاید،گاهی ققنوسی از میان خاکسترها رخ نشان می دهد. پس این مردن در پی مردن گاهی همان بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید است.تو تا کجا را دیده ای؟من تا نگاه خضر را دیده ام تا جایی که سوال ها را نشانده در زبان موسی که رفاقت رمز آلود آن ها، جدایی شان را رقم بزند که در پی این دوری، اتصالی ست به قدر قرن ها و به وسعت کهکشان ها که در مخیله من و تو نمی گنجد اما فکر کن اگر باشد چه می شود؟کلام شایسته می خواهی؟خلعت به اندازه می خواهی؟بفرما جانم!

دست از قلم که کشیدی و این سوی پنجره را دیدی،من سبز می شوم .



مشخصات

آخرین جستجو ها