سلام راب

نمی دانم این نامه ام به دستت می رسد یا نه،پستچی ها این روزها حوصله رساندن نامه ها را ندارند مخصوصا اگر آدرس پر پیچ و خمی مثل مخفیگاه تو را داشته باشد.:پشت کوه های سفید برسد به دست راب.

نمی دانم الان در چه شرایطی هستی.خیلی سال است که از تو بی خبرم.از سال 1970 که کنار آن حصار دیدمت که داشتی سعی می کردی از آن عبور کنی.احتمالا باید یادت مانده باشد،شب سخت و پر اضطرابی بود.حتی تصمیم سختی بود.نمی دانستم من اگر جای تو بودم چه می کردم،به نگهبانان می پیوستم و آن زندگی پر از رفاه و امنیت را انتخاب می کردم به بهای گرفتن آزادی دیگران یا نه به همه آنها پشت پا می زدم و مثل تو آزادی را انتخاب می کردم با همه مشقت هایش.

نمی دانم بالاخره به کوه های سفید رسیدی یا نه،به آن بلندای کمال و پاکی.توانستی دوستان مبارزت را ببینی ؟ آدم هایی که مثل تو در 2052 هنوز به کتابخانه های قدیمی سر می زنند؟ توانستی ردی از مادرت پیدا کنی از روی آن تصویر خندان به جا مانده در جعبه فیت؟خیلی چیزها هست که می خواهم از تو بدانم.اینکه مثلا چرا تصمیم گرفتی به جای پیدا کردن مادرت بروی دنبال آرمانت؟ مگر مادر مهم نبود؟ راستی بالاخره فهمیدی چه کسی پدرت را با شوک الکتریکی کشته بود؟

راب اگر این نامه به دستت میرسد یا رسید.چه کسی می داند؟! شاید سال 2052 تو واقعا بین جمعیت عابران خیابان های لندن قدم بزنی، اگر گذرت به اینجا افتاد و اینجا را خواندی بدان یکی از طرفدارهایت از سال 2020 برایت نامه نوشته.حس عجیبی دارد نوشتن برای کسی که هنوز متولد نشده، برای آدمی در آینده. برای کسی که مثل تو در سال 2052 هنوز به چیزی مثل آرمان فکر می کند و خودش در سال 1970 آرمان را به زندگی تو وارد کرده است! حتما برای تو هم عجیب است.شاید بهتر است کمی از اوضاع این روزها و جهانی که در آن زندگی می کنیم برایت بنویسم،اما به نظرم نیازی نیست،آن کتابخانه قدیمی تک افتاده گوشه خیابان که تو هر روز به آن سر میزنی ،هر آنچه لازم است برای تو از این سالها خواهد گفت. ستوه تو از هالوویژن ها در سال 2052 آدمی در سال 1970 را هم از تلویزیون ها به ستوه آورد. اشتیاق تو به خواندن در سال 2052 آدمی در سال 1970 را بیش از پیش عاشق کتاب کرد. انتخاب تو میان آنکه به نگهبانان بپیوندی یا آزادی خواهان، مرا در همین سال ها میان دوراهی قرار داد. میبینی چه قدر زنده بودی و چه جریانی داشته ای در زندگیم؟ میبینی چقدر بیشتر از سال هایی که زندگی کرده ای زندگی نزیسته ای داری که من جای تو تجربه اش کرده ام؟

خیلی دوست دارم بدانم بعد از پیوستنت به آزادی خوان چه بر تو گذشته.آنها چه طور آدم هایی بودند؟چه می گفتند؟چه می خواستند؟چرا کریستوفر(نام خالق توست)چیزی بیش از این نگفت؟! نکند این حربه او بود تا به اینکه خواننده می خواهد به چه گروه آزادی خواهی بپیوندد،حق انتخاب داده باشد،تاکید مجددی بر آزادی!

ممکن است این نامه قبل از سال 2052 به دستت برسد و احتمالا تو الان در یک جهان موازی در دنیای شخصیت ها زندگی می کنی و هنوز فرصت یک زندگی واقعی را پیدا نکرده باشی.هر چند وقتی  یک نامه از آن جهان دریافت می کنم.من در آن جهان یک برادر کوچک دارم که برایم نامه می نویسد.مثلا در یکی از نامه هایش نوشته بود:پنه لوپه همچنان یک پارچه سفید را پشت سر خودش می کشد کنار دریا می رود و در انتظار ادیسه است.برایش نوشتم:مگر می شود؟!مگر انتهای داستان آنها خوب نبود؟!گفت برای آنها که می خوانند بله اما آن زن داستانش در انتظار تمام شده.یا در آن یکی نوشته بود،وودی از کمد خانه اش هربار به سراغ مادام بواری می رود و کنار صندلی چرخانش می ایستد و شروع می کند به لاس زدن.برایش نوشتم:این وودی هم دیگر شورش را درآورده.این زنک مگر چه کاری بلد است؟!غیر از آنکه روی آن صندلی مسخره اش بنشیند و و با آن چهره سردش گلدوزی بکند.گفت:مگر نمی دانی بعد ازآنکه وودی او را به سالن های تئاتر برد و در معرض مصافحه با جوانک های آنتلکتوئل کرد خوش مشرب تر و جذاب تر شده است.

چه می شود گفت؟من همچنان دلبسته اورسلام،آن مادربزرگ صدسال تنهایی،با آن چهره سنگی و پر از خط های سالهای رفته بر چهره اش.هنوز هم یک جایی از قلبم با یادآوری آن خونی که جریان پیدا کرده بود و از پای جنازه نوه اش به پای صندلی لهستانیش رسیده بود،درد می گیرد.تو حتما آن را خوانده ای،اورسلا خون را که میبیند به طرف پنجره چوبی اش می رود آن را با آخرین توانش باز می کند و خبر مرگ نوه اش را با صدای بلند به اهالی خانه می رساند.

بگذار از گلدموند عزیز هم برایت بگویم.هر چقدر هسه در آن داستان مقدس کشیش طورش گلدموند را از دست رفته و نارسیس عاقل ،تک بعدی کسالت آور را زنده گذاشت،در دنیای موازی گلدموند از نارتسیس زنده تر است.او همچنان مجسمه می سازد،برادر کوچک نوشته بود که باغی پر از فواره و مجسمه دارد و مجسمه ها شمایلی از مریم مقدس و تمام نی هستند که او در زندگیش به آن ها عشق ورزیده.

می دانی راب از این لذت ها فقط می شود با تو حرف زد. کمتر کسی می داند چه طور می شود در جهان قصه ها زندگی کرد. ولی تو خوب می دانی چون تو واقعا آنجا زندگی می کنی.راستش یک وقت هایی فکر می کنم شاید من هم یک واژه سرگردان در ذهن یک نویسنده ام که هنوز نوشته نشده ام یا آنکه نویسنده نمی داند چه طور باید قصه من را جمع کند.نمی دانم شخصیت اصلی روایت او هستم یا شخصیت فرعی؟چه کسی می داند؟! یک وقت هایی دراین وسوسه می افتم که به شخصیت اصلی روایتش بدل بشوم اما بعد تردید می کنم که شخصیت فرعی بودن به اندازه شخصیت اصلی بودن،اهمیت نداشته باشد.کنش ها را فرعی ها می سازند،اگر آن دوست انقلابی ات نبود تو هیچ وقت گذشتن از حصار را انتخاب نمی کردی.اگر آن مبارز سابق که بخش انقلابی بودن را از مغزش خارج کرده بودند  را در آن گلخانه مشغول روزمرگی نمی دیدی،به گذشتن از حصار نمی رسیدی.آنها تو را ساختند راب!همان شخصیت های فرعی ،همان سایه های از خورشید پررنگ تر.برای همین چه تفاوتی می کند که من قصه را پیش ببرم یا کمک کنم با نام دیگری صفحه آخر به پایان برسد،مهم آن است که مثل قصه تو پایان خوشی داشته باشد.برسد به آزادی!

 

 

پشت کوه های سفید،برسد به دست راب


برسد به دست پستچی کاربلد:

آقاگل



راب شخصیت اصلی داستان

نگهبانان،نوشته جان کریستوفر است.


و سایرین:


پنه لوپه از داستان ادیسه نوشته هومر


مادام بواری نوشته گوستاوفلوبر و اشاره به یکی از

داستان های وودی آلن از مجموعه داستان مرگ در می زند


اورسلا از داستان صدسال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز


گلدموند از داستان

نارسیس و گلدموند نوشته هرمان هسه 


مشخصات

آخرین جستجو ها