یه وقتایی حس هام رو با خرده روایت ها و زنجیره خیالاتم می تونم بگم،خوبه؟
مردک سمساری یه یهودی با کلاه کوچک و ریش بلند و ابروهای پر پشت با ته لهجه ای که انگاری ساعتی پیش واژه های عبری زیادی رو توی دهانش قرقره کرده،می گه:نمی ارزه خانم!این آت و آشغال ها رو من نخرم ،گوشه خونه تون می پوسه. شریکش آستین لباسش رو میگیره و دهانش رو به گوشش نزدیک می کنه و پچ پچ می کنه. مردک سمساری دستی به ریش های بلندش می کشه : اگر صدتا کم کنی،می برم.
رضایت می دیم، چرخ خیاطی با سوزنی که روی فرم آبی مدرسه ام پایین آمده،بخاری گازی با جای پای ما تو دل سرمای سوزنی و چک چک جوراب های خیس و صدای برخورد قطره های آب با شعله های آبی بخاری که سرخش می کرد، چادر مسافرتی با کله هایی که ازش بیرون می موند و زل ستاره های شب میشد ، همه رو توی وانت آبی زوار دررفته اش جا می ده و تلق تلق کنان دور می شه.
درباره این سایت