خسته ام
از ترس هایم که تمامی ندارند و نفسم را بند آورده اند.
از انتظار که بی پاسخ است.
از فلسفه بافیهایی که ذهنم نشخوار می کند.
از حرف هایی که نیتشان ناخواناست.
از دلتنگی برای تو که بی انتهاست .
از بهانه هایم برای لحظه ای با تو بودن که ناشیانه و کودکانه ست.
چه طور میان این کلاف پیچ در پیچ دوام بیاورم؟!

خودم را عادت داده ام به خواندن و خواندن و خواندن. تمام دنیا را ردیف می کنم تا خواب تو از سرم بپرد. خودم را گیر می اندازم در مجهولات بی پایان اما فایده ای ندارد، دوباره یاد تو پیدا میشود از پس ابر و نور می اندازد بر تنهاییم. گفت و گویم با تو در ماشینی که مقصدی ندارد، به پایان نمی رسد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها